پادشاهی گشتاسپ
پادشاهی گشتاسپ صدوبیست سال بود . در این قسمت فردوسی ضمن مدح محمود غزنوی تعریف می کند که دقیقی را در خواب دیدم که در ادامه ماجرای گشتاسپ و ارجاسپ را برای من تعریف کرد و ادامه داستان به این صورت است که چون نوبت پادشاهی به گشتاسپ رسید ، لهراسپ به بلخ رفت و در معبد نوبهار شروع به عبادت نمود . سی سال بدینسان گذشت . گشتاسپ از همسرش که نام اصلیش ناهید بود و او را کتایون می نامیدند ، دو فرزند به نامهای اسفندیار و پشوتن داشت . مدتی بعد درختی در ایوان گشتاسپ بوجود آمد که دارای ریشه محکم و شاخ و برگ فراوان بود ، نام او زردهشت بود . او به شاه گفت که من پیامبر هستم و آمده ام تا شما را به سوی خدا راهنمایی کنم . مجمری از آتش آورد و گفت که از بهشت آورده است و خواست تا دین بهی را بپذیرد . وقتی شاه سخنان او را شنید دین او را پذیرفت و به دنبال او زریر و پدرش لهراسپ و سران کشور همگی به دین زرتشت پیوستند پس گشتاسپ به همه جا پیک فرستاد و دین زرتشت را پراکند و معابدی بوجود آورد از جمله آذرمهربرزین و سپس زردشت سروی سهی را در جلوی آن کاشت چندسالی گذشت و سرو قد کشید پس از آن گشتاسپ کاخ زیبایی ساخت و با سیم و عنبر تزئینش کرد و عکسهایی از جمشید و فریدون بر آن حک کرد . زمانی گذشت روزی زردشت به گشتاسپ گفت : درست نیست که به شاه چنین باژ بدهی . هیچگاه ایرانیان به تورانیان باژ نداده اند . گشتاسپ نیز پذیرفت . نره دیوی آگاه شد و به سوی شاه توران رفت و به او خبر داد و گفت که او به دین دیگری گرویده است . وقتی ارجاسپ سخنان دیو را شنید ناراحت شد و موبدان و اطرافیانش را جمع کرد و گفت که گشتاسپ شاه زنار بسته و به دین زردشت درآمده است و در ایران همه از شاه تا پدرش لهراسپ و برادرش زریر و پدروان پهلوان دلیر او و چمشوان دبیر او همگی به دین جدید درآمده اند . باید نامه ای با اموال فراوان نزدش فرستاد و به او گفت که از این راه برگرد و اگر نپذیرفت به ایران لشکر میفرستیم و با آنها می جنگیم و آنجا را ویران می کنیم پس نامه ای نوشتند و دو پیک به همراه آن فرستادند : یکی پیری جادوگر به نام بی درفش و دیگری نام خواست .وقتی گشتاسپ نامه او را خواند ناراحت شد و همه بزرگان را فراخواند از وزیرش جاماسپ گرفته تا برادرش زریر و پیامبرش زردشت و با آنها به مشاوره پرداخت ، وقتی زریر و اسفندیار این سخنان را شنیدند عصبانی شدند و زریر به گشتاسپ گفت : بگذار که من پاسخ او را بنویسم . شاه پذیرفت پس زریر و اسفندیار و جاماسپ نامه تندی در پاسخ به نامه ارجاسپ نوشتند و بعد به شاه نشان دادند و شاه نیز مهر کرد و به پیام آوران شاه توران گفت : بگیرید و دیگر این طرفها نیایید و به ارجاسپ بگویید که در دی ماه به توران می آیم و آنجا را نابود می کنم . وقتی نامه شاه ایران به ارجاسپ رسید به سپهدارش گفت که از تمام پادشاهی توران سپاهیانی جمع کن . ارجاسپ دو برادر داشت به نامهای کهرم و اندریمان که بسیار اهریمن بودند . به هرکدام سیصدهزار سوار داد و آن دو را در دو طرف سپاهش قرار داد و خود نیز در وسط قرار گرفت . سپهداری سپاهش را به گرگسار که ترکی بدسرشت بود سپرد . درفش گرگ پیکرش را به برادرش بی درفش سپرد . دیده بانی و پیشروی سپاه را به مردی به نام خشاش داد . پشت سپاه را به ترکی به نام هوش دیو سپرد و گفت : اگر کسی از سپاه برگشت او را بکش . قلب سپاه را به تبه داد . به این شکل لشکرش را به ایران آورد و در راه همه جا را ویران می کرد . وقتی خبر به گشتاسپ رسید ، نامه به مرزدارانش نوشت که به درگاه او بروند . همه سپاهیان نزد شاه رفتند و گشتاسپ ، جاماسپ وزیرش را که ستاره شناس و دانشمند بزرگی بود ، فراخواند و از او خواست تا از سرانجام کار خبر دهد . جاماسپ ناراحت شد و گفت : کاش این علم را خدا به من نمیداد . اگر من حقیقت را به تو بگویم ممکن است از دست من ناراحت شوی . شاه گفت : به جان برادرم زریر و پسرم اسفندیار که من با تو بدرفتاری نمی کنم . جاماسپ گفت : جنگ سختی درمیگیرد و بسیاری کشته می شوند ، ابتدا اردشیر پسرت با بسیاری می جنگد و خیلیها را نابود می کند ولی سرانجام کشته می شود پس از او شیدسپ فرزند دیگر شاه نیز پس از جنگهای فراوان کشته می شود و سپس پسر من به کینخواهی او می جنگد و بسیاری را نابود می کند و وقتی می بیند که درفش کاویان بر زمین افتاده آن را بر میدارد ناگاه دشمن دست او را می زند و تیری به او می خورد و کشته می شود پس از او نستور پسر زریر به جنگ می آید و سپس نیوزار پسرت پس از جنگ سختی کشته می شود پس از او زریر به جنگ می آید و بسیاری از دشمن را نابود می کند اما بیدرفش در کمینش می نشیند و تیری به او می زند و او را به نزد ترکان می برد و همه ترکان هر کدام تیری به او میزنند و او را می کشند . پس از آن بی درفش با تیغ زهرآگین جلو می آید و بسیاری از نامداران سپاه را می کشد سپس اسفندیار ، بی درفش را می کشد و به ترکان حمله می برد و آنها را می پراکند و سالار چین از ترس اسفندیار فرار می کند . وقتی شاه این سخنان را شنید ناراحت و بیهوش شد و وقتی به هوش آمد ، گریست و سپس به جاماسپ گفت : اگر قرار است خویشانم بمیرند ، من این پادشاهی را برای چه می خواهم ؟ حال که چنین است برادرم را با خود نمی برم و به شاهزادگان هم می گویم که به جنگ نیایند . جاماسپ گفت : ای شاه اگر آنها نباشند کسی جرات ندارد که به جنگ رود . از غم خوردن سودی نمی بری . این قضای آسمانی است و تغییر نمی کند پس به او پند و اندرز فراوان داد و او را برای جنگ آماده کرد . وقتی سپیده دمید شاه به هر سو دیده بان فرستاد . سواری آمد و به شاه گفت که سپاه توران نزدیک می شود . شاه درفش را به زریر سپرد و او را سپهبد لشکرش کرد و پنجاه هزار سپاهی به او سپرد و میانه سپاه را به او داد و پنجاه هزار سپاهی به اسفندیار و پنجاه هزار سپاهی نیز به پسر دیگرش شیدسپ داد و هرکدام را در یک دست لشکر قرار داد و پشت لشکر را به نستور سپرد .
ارجاسپ نیز سپاهش را چید و صدهزار سوار خلخی را دریک دست سپاه به بی درفش سپرد و دست دیگر سپاه رانیز با صدهزار سوار به گرگسار داد و میانه سپاه را با صدهزار سپاهی به نام خواست سپرد . صدهزار سپاهی را هم در پشت سپاه قرار داد و به پسرش کهرم سپرد . وقتی سپیده دمید گشتاسپ سیه رنگ بهزاد را پیش راند و آماده نبرد شد. تیرباران شدیدی شروع شد و جنگ شدیدی درگرفت . ابتدا پسر شاه اردشیر پا به میدان نهاد و چنان جنگید گویی که طوس دوباره زنده شده است و به همین طریق جنگید تا تیری به او خورد و از اسب به زمین افتاد . پس از او شیرو پسر دیگر شاه به میدان نبرد آمد و خروشان بر دشمن حمله برد و بسیاری را قلع و قمع کرد ، موقع بازگشت تیری از پشت به او خورد پس از او شیدسپ پسر دیگر شاه آمد پس از مدتی جنگ کهرم را به جنگ طلبید و آنها آنقدر جنگیدند تا شب شد و بالاخره شیدسپ نیزه ای به او زد و او را از اسب انداخت و سرش را برید و در همین زمان تیری به او خورد و او نیز مرد . بعد از او پسر جاماسپ وزیر شاه به میدان آمد . او سوار دلیری بود که همنام پسر زال یعنی رستم نامیده می شد . رستم به وسط میدان زد و نام خواست را به مبارزه طلبید . نام خواست هم به سوی او آمد و شروع به جنگیدن کرد اما از پس او برنیامد و کشته شد . در میانه جنگ درفش کاویان از دست ایرانیان افتاد و او رفت تا آن درفش را از خاک بردارد اما مردان دورش را گرفتند و دستش را با شمشیر زدند پس او درفش را با دندان گرفت و آنها نیز سرش را زدند پس از او نستور پسر زریر به میدان آمد و دشمنان زیادی را کشت و سپس نزد پدرش بازگشت . بعد از او نیوزار پسر شاه به سوی دشمن شتافت و همنبرد طلبید . سواران چین به سوی او هجوم نبردند و او صدوشصت مرد را کشت اما تیری به او خورد و از اسبش به زمین افتاد و مرد . دو هفته از جنگ گذشت روزی زریر به میدان آمد و تعداد زیادی از دشمن را کشت بطوریکه ارجاسپ فهمید که اگر جلوی او گرفته نشود سپاهش تباه می شوند بنابراین به سپاهش گفت هر مرد دلیری که او را بکشد دخترم را به او می دهم اما کسی پاسخ نداد. دوباره ارجاسپ سخنانش را تکرار کرد و گفت : هرکس او را بکشد گنجینه ای پر از زر به او می دهم اما کسی پاسخ نداد . سه بار این سخنان تکرار شد و کسی پاسخی نمیداد تا اینکه بی درفش نزد شاه رفت و گفت : من جانم را سپر بلای شما می کنم و اگر او را کشتم شاه در عوض این لشکر را به من بدهد . شاه شاد شد و اسب و زین خود را به او داد . بی درفش چون از پس زریر برنمی آمد پنهانی به او نزدیک شد و تیری زهردار به او زد و او از اسب به زمین افتاد وقتی گشتاسپ این ماجرا را دید هیونی به سوی رزمگاه فرستاد و گفت : ببینید چه بلایی بر سر برادرم آمد ! خبر آوردند که او مرده است . گشتاسپ خاک بر سر ریخت و جامه اش را پاره کرد و به جاماسپ گفت : حالا چه پاسخی به لهراسپ بدهم ؟ پس خواست که به کینخواهی او به میدان نبرد رود اما جاماسپ جلوی او را گرفت . گشتاسپ به لشکرش گفت : چه کسی میرود تا انتقام او را بگیرد تا من دخترم را به او بدهم ؟ از لشکر صدایی نیامد . خبر مرگ زریر به اسفندیار رسید و او ناراحت به قلب سپاه رفت و لشکر را به برادرش سپرد و به لشکریان گفت جلو بروید که همه بالاخره روزی می میریم . در این موقع صدای گشتاسپ بلند شد که می گفت : ای دلیران به جلو بتازید و نترسید که لهراسپ به من نامه داد و گفت که اگر بخت با من بود و پیروز از این رزمگاه برگشتم پادشاهی را به اسفندیار سپارم و سپاه را به پشوتن دهم . وقتی اسفندیار این سخنان را شنید شرمزده شد و به سوی لشکر دشمن رفت و بسیاری را تباه کرد . از این طرف نستور پسر وزیر به سوی میدان رفت تا جسد پدرش را پیدا کند پس در بین نامداران سپاه پرس و جو میکرد ، مردی به نام اردشیر جسد پدرش را به او نشان داد و نستور زاری کنان نزد گشتاسپ رفت و از او خواست تا کینه پدرش را بگیرد . شاه ناراحت سوار بر اسب شد و خواست که به نبرد بپردازد اما بزرگان سپاه و جاماسپ جلوی او را گرفتند و گفتند : اسبت را به نستور بده تا انتقام پدرش را بگیرد پس شاه بهزاد را به نستور داد و نستور به فلب سپاه دشمن زد و بی درفش را صدا میکرد اما کسی پاسخ نمیداد . از دو طرف اسفندیار و نستور دشمنان را می کشتند ، سالار چین دوباره بی درفش را طلبید و خواست تا نستور را بکشد و او نیز با تیغ زهرآگین به سوی نستور رفت و تیر را پرتاب کرد اما اسفندیار تیر را در میانه راه گرفت و سپس تیغی بر جگر بی درفش زد و او را کشت و سلیح زریر را از او گرفت . سپس اسفندیار سپاه را به سه قسمت کرد و یک قسمت را به نستور داد و یک قسمت را به پسرش سپرد و قسمت سوم را خود بدست گرفت .
نستور و نوش آذر به راه افتادند و به سوی میدان جنگ رفتند و جوانان و یلان نیز به دنبالشان راه افتادند و بسیار جنگیدند وقتی ارجاسپ این وضع را دید عقبگرد کرد و پا به فرار گذاشت و وقتی ترکان فرار او را دیدند از اسفندیار امان خواستند و او نیز به آنها امان داد ، گشتاسپ به میدان جنگ آمد و مناظر را می دید تا چشمش به جسد برادر افتاد شروع به ناله و زاری کرد . اجساد بزرگان را در تابوت نهادند و به زخمیها رسیدگی کردند سپس گشتاسپ سپاهی به نستور داد و گفت که به دنبال ارجاسپ برود و هر ترکی را دید به کین خون پدرش بکشد . سپس همانجا آذرکده ای به پا کرد و جاماسپ را موبد آن نمود وقتی قیصر فهمید که شاه ایران پیروز شده است ، مال و خواسته فراوان برایش فرستاد و تبریک گفت و شاهان بربر و هند و سند نیز چنین کردند . پس از آن گشتاسپ گنج و سپاه و درفش را به اسفندیار داد و گفت : هنوز زمان برتخت نشستن تو نشده است ، سوار بر اسب شو و همه کشورها را به دین بهی درآور . اسفندیار به روم و هند رفت و دین جدید را عرضه نمود و آنها نیز پذیرفتند و به راحتی به دین جدید درآمدند سپس اسفندیار برادرش فرشیدورد را فراخواند و دینار و درهم بسیار به همراه ولایت خراسان را به او داد و نامه ای به شاه نوشت و گفت که ماموریتم را به انجام رساندم .
یک روز که گشتاسپ با یاران نشسته بود یکی از نامداران به نام گرزم که همیشه بدخواه اسفندیار بود ، شروع به بدگویی از او کرد و گفت : مبادا پادشاهی را به او بدهی که باعث خواری تو می شود . او اکنون سپاه را به دست گرفته است و حالا می خواهد تو را زیردست خود کند . شاه عصبانی شد و جاماسپ را نزد خود طلبید و گفت : برو و اسفندیار را نزد من بیاور . جاماسپ پیام شاه را به اسفندیار داد . اسفندیار چهار پسر به نامهای بهمن – نوش آذر – مهرنوش و آذرافروز داشت . اسفندیار به بهمن گفت : شاه به دنبال من فرستاده ، او نسبت به من بدبین شده است . بهمن گفت : چرا ؟ اسفندیار پاسخ داد : نمیدانم . من همیشه گوش به فرمانش بوده ام . جاماسپ گفت : همانا دیو شاه را گمراه کرده اما تو باید گوش به فرمان پدرت باشی و نزد او بروی . اسفندیار لشکر را به بهمن سپرد و خود روانه درگاه شاه شد . وقتی شاه اسفندیار را دید به بزرگان گفت : من همه چیز را به این پسر سپردم . جهان و درفش و سپاه و فقط تاج و تخت را دارم ولی او قانع نیست و تخت و تاج را از من میخواهد و حالا که چنین است من او را به بند می کشم . اسفندیار انکار کرد اما شاه نپذیرفت و او را دست بسته به دژی در کوهسار بردند و اسیر کردند . پس از مدتی شاه برای ترویج دین به سوی سیستان رفت و وقتی به آنجا رسید رستم شاه نیمروز به همراه زال به استقبالش رفتند و او را به زابل بردند و او دو سال مهمان آنها بود . در هر جا شهریاران آگاه می شدند که گشتاسپ با پسرش چه کرده ، از فرمان او دست می کشیدند و سپاه ایران هم از فرمان شاه دست کشید و پراکنده می شد .
وقتی خبر به گوش ارجاسپ رسید ، آماده حمله شد و شخصی به نام ستوه را فرستاد تا از ایران برای او خبر ببرد که سپاهیان و لشکر ایران در چه حالند . وقتی فهمید خبرها درست است به سوی ایران حمله ور شد .
در این قسمت فردوسی می گوید تا اینجا سخنان دقیقی بود و حالا خودم بقیه داستان را ادامه میدهم و بعد از مدح محمود غزنوی میگوید :
وقتی ارجاسپ آگاهی یافت که گشتاسپ با سپاهیانش به سیستان رفته است ، دستور داد تا پسرش کهرم با سپاهیانش به بلخ برود و آتش پرستان را بکشد و کاخ گشتاسپ را به آتش بکشد و اگر اسفندیار را در بند دید او را بکشد و گفت : من نیز از پس تو می آیم . کهرم اطاعت کرد . وقتی لهراسپ شنید که کهرم به بلخ آمده است شروع به رازونیاز با خدا کرد و سپس خفتان جنگ پوشید و به سوی میدان جنگ رفت . همه از او فرار میکردند . کهرم گفت : یکی یکی با او نجنگید بلکه همگی با هم بر سرش بریزید. وقتی لهراسپ در میان آنها ماند ، نام خدا را بر زبان آورد ، تیری به او خورد و به زمین افتاد و تنش را پاره پاره کردند . فکر میکردند او جوانی است اما وقتی کلاهخودش را برداشتند ، فهمیدند که موهایش سپید است . کهرم گفت : او لهراسپ است که در بلخ به پرستش یزدان می پرداخت . سپس ترکان تمام موبدان از جمله هیربد را کشتند و آتش زردشت از خون آنها خاموش شد . گشتاسپ زن هوشمندی داشت که فورا لباس ترکان پوشید و راه سیستان را پیش گرفت و نزد گشتاسپ رفت و ماجرای کشته شدن لهراسپ و اسیر شدن دخترانش هما و به آفرید را گفت . شاه بزرگان را فراخواند و ماجرا را بازگفت و سپاهیان را جمع کرد . رستم یکروز با او همراهی کرد و به او گفت : ای شهریار زمین دنیا همین است نه فرزند و نه پدر هیچکدام تا ابد نمی ماند پس شاه روی رستم را بوسید و از او خداحافظی کرد . وقتی ارجاسپ شنید که سپاه گشتاسپ آمد ، قوای بیشتری از توران آورد . گشتاسپ در راست فرشیدورد و در چپ نستور را قرار داد و خود در قلب قرار گرفت . ارجاسپ کندر را در راست و کهرم را در چپ قرار داد و خود در قلب قرار گرفت . جنگ سختی آغاز شد و سه روز ادامه داشت . فرشیدورد در جنگ با کهرم به سختی مجروح شد و از ایرانیان بسیاری کشته شدند . گشتاسپ سی و هشت پسر داشت که همگی کشته شدند و او از غم مرگ آنها ناراحت بود و تاج و تخت نزدش خوار شد . سرانجام مجبور به فرار شد تا به کوهی رسید که پر از گیاه بود و درونش چشمه آب و آسیایی قرار داشت پس با گردانش وارد آن کوه شد ، از راهی که فقط خودش میدانست و وقتی ارجاسپ به آنجا رسید چیزی نیافت . شاه جاماسپ را پیش خواند و خواست تا طالعش را ببیند ، جاماسپ گفت : اگر بند از اسفندیار بگشایی او به تو کمک خواهد کرد . شاه گفت : همان زمان که او را اسیر کردم پشیمان شدم اما اینبار اگر او را ببینم تاج وتخت را به او می بخشم . سپس پرسید : چه کسی حاضر است نزد او برود ؟ جاماسپ گفت : خودم میروم . پس با لباس تورانیان به بیرون کوه رفت و از میان آنان به سوی دژ گنبدان شتافت . وقتی به اسفندیار رسید پیام پدرش را به او داد . اسفندیار گفت : ندیدی شاه با من چه کرد ؟ براستی که گرزم فرزند اوست . این همه برایش جنگیدم و رنج بردم اما او مرا به بند کشید . جاماسپ گفت : راست میگویی اما ارجاسپ ، لهراسپ را کشته است و بسیاری از موبدان از جمله هیربد را نیز سر بریده است . اسفندیار گفت : پسرش باید انتقام بگیرد . جاماسپ گفت : خواهرانت اسیر شده اند . اسفندیار گفت : آیا تاکنون که در بند بودم آنها یادی از من کردند ؟ جاماسپ گفت : پدرت در کوهی اسیر است و ترکان آنجا را محاصره کردند و سی و هشت تن از برادرانت را کشته اند . اسفندیار پاسخ داد : این برادران هیچکدام به شاه نگفتند که آخر اسفندیار چه گناهی کرده است ؟ جاماسپ ناراحت و خشمگین گفت : فرشیدورد را که دوست داشتی و همیشه همراهت بود و همیشه گرزم را نفرین میکرد ، زخمی کرده اند و در شرف مرگ است و می گوید : خدایا جان مرا نگیر تا یکبار دیگر اسفندیار را ببینم . اسفندیار وقتی این سخن شنید ، خروشید و نالان شد و سپس گفت : زود بندمرا باز کنید . آهنگر آوردند و تا با سوهان و پتک بندها را بگشاید خیلی سعی کردند و طول کشید و اسفندیار بی طاقت شد و خودش بندها را درهم شکست و بعد بی توش و توان بیهوش شد . بعد از آن به گرمابه رفت و جامه نو پوشید و همراه با زره و سلاحهای جنگی سوار بر اسب به سوی دشت نبرد رفت . شب بود و او به همراه بهمن و آذرنوش و جاماسپ و تعدادی سپاهی به راه افتاد تا به نزد فرشیدورد رسید . نالان پرسید چه کسی این بلا را به سرت آورد ؟ برادر گفت : این کار گشتاسپ بود ، اگر او تو را اسیر نمیکرد ترکان جرات حمله به ما را نداشتند . به هر حال من مردنی هستم و تو ناراحت مباش . این جراحت کار کهرم است . این سخن را گفت و جان سپرد . اسفندیار قسم خورد که انتقام او را به سختی بگیرد . هرچه جلوتر میرفت جسد کشتگان ایرانی بیشتر می شد و در میان کشتگان جسد گرزم را هم دید پس به او گفت :
نگه کن که دانای ایران چه گفت
بدانگه که بگشاد راز از نهفت
که دشمن که دانا بود به ز دوست
ابا دشمن دوست دانش نکوست
بالاخره اسفندیار به کوهی که گشتاسپ آنجا بود ، رفت و وقتی پدر را دید به او کرنش کرد و گشتاسپ او را بوسید و از او پوزش خواست . وقتی لشکریان فهمیدند که اسفندیار آمد همه به سوی او روی آوردند و شاد شدند . اسفندیار دستور داد تا مهیای جنگ شوند . همان شب خبر به ارجاسپ رسید که اسفندیار برگشته است پس ناراحت شد و به کهرم گفت : از ترکان کسی همتای او نیست بهتر است با اموالی که غارت کرده ایم به سوی توران برگردیم . گرگسار نزد ارجاسپ رفت و گفت : به خاطر یک نفر نباید عقب نشینی کرد چون سپاهیان اسفندیار همه خسته و مجروح هستند و ما آنها را شکست میدهیم . ارجاسپ گفت : اگر چنین کنی از خرگاه تا دریای چین و گنج ایران را به تو می بخشم .
اسفندیار لشکری انبوه آماده کرد و در راست سپاه نستور را قرار داد و خود در پیش سپاه قرار گرفت و گشتاسپ نیز در قلب بود و گرگوی جنگی هم در چپ قرار داشت .
از آنسو ارجاسپ در قلب لشکر قرار گرفت و راست را به کهرم داد و در چپ نیز شاه چگل را قرار داد . وقتی ارجاسپ سپاه ایران را دید از زیادی آن وحشت کرد و گفت : ما نمی توانیم از پس آنها برآییم . جنگ شروع شد و اسفندیار در همان ابتدا با گرزگاوسارش سیصدتن را کشت و بعد گفت : به کینه فرشیدورد امروز دمار از روزگارتان در می آورم پس به سوی راست سپاه حمله برد و صدوشصت تن را کشت و کهرم پا به فرار گذاشت . اسفندیار گفت : این به انتقام خون لهراسپ و بعد به چپ سپاه رفت و صدوشصت تن را کشت و گفت : این به انتقام خون برادرانم .
ارجاسپ به گرگسار گفت : چرا خاموش مانده ای ؟ گرگسار به جلوی صف آمد و تیری به سینه اسفندیار زد . اسفندیار خود را از زین جدا کرد تا گرگسار خیال کند او مجروح شده است و وقتی گرگسار خواست تا سرش را ببرد ، او کمندی بر گردن گرگسار انداخت و کشان کشان او را به لشکرگاه برد و پیام داد فعلا او را نکشند . ارجاسپ به دنبال کهرم و کندر می گشت اما آنها را نیافت پس فرار کرد . وقتی ترکان شنیدند که ارجاسپ فرار کرده است آنها که میتوانستند فرار کردند و بقیه هم امان خواستند و اسفندیار هم آنها را بخشید .
گشتاسپ یک هفته به سپاس خداوند پرداخت . روز هشتم گرگسار را نزد اسفندیار آوردند و گرگسار به پوزش خواهی پرداخت . اسفندیار گفت تا دست و پا بسته همچنان او را نگهدارند . گشتاسپ به اسفندیار گفت : تو شاد هستی اما خواهرانت در بند اسیرند و این برای ما ننگ است . اگر آنها را بیاوری تاج و تخت را به تو میدهم .
اسفندیار گفت : من چشم به تاج و تخت ندارم و به توران میروم تا انتقام آنها را بگیرم پس با سپاهیان فراوان به سوی توران رهسپار شد و گرگسار را هم دست و پا بسته با خود برد . پشوتن نیز به عنوان وزیر با او همراه شد . دوباره در زمان خداحافظی پدر او را در بر گرفت و بوسید و قول داد اگر بازگردد و خواهرانش را بیاورد تاج و تخت را به او میدهد . اسفندیار به سوی ایوان کاخ مادرش رفت و با او خداحافظی کرد .
خیلی دلم برای وبتو خودتو داستانای همیشه قشنگت تنگ شده
ببخشید کم پیدام
سپاس
ستایش برای خداست؛ آن نخستینِ بیآغاز و آن واپسینِ بیانجام.
او که دیدهی بینندگان از دیدنش فرو مانَد، و اندیشهی وصف کنندگان ستودنش نتواند.
آفریدگان را به قدرت خود آفرید، و به خواستِ خویش بر آنان جامهی هستی پوشید.
آنگاه ایشان را به راهی که میخواست رهسپار کرد، و به جادهی محبّت خود روان گردانید. آفریدگان نتواند از حدّی که خدا برایشان مقرّر ساخته است، قدمی پیش و پس بگذارند.
برای هر یک از آنان روزیام معلوم و به اندازه قرار داده است؛ آن گونه که هیچ کس نتواند از آن کس که خدا فراوان به او داده، چیزی بکاهد، و به آن کس که اندک به او بخشیده، چیزی بیفزاید.
سپس برای زندگیاش پایانی مشخص و زمانی معیّن قرار داد که با روزهای عمرش به سوی آن گام بر میدارد، و با سالهای روزگار خویش بدان نزدیک میشود؛ تا چون واپسین گامها را بردارد و عمرش به سرآید، جان او را بستاند و به سوی پاداش بسیار یا عذاب وحشتبار خود روان سازد، «تا آنان را که بد کردهاند، به سبب کردارشان، سزا دهد، و آنان را که نیکی کردهاند، جزا بخشد»؛
و این، نشانِ دادگری اوست. نامهای او پاک و بینقص است، و نعمتهایش بر همه آشکار. «از آنچه میکند، باز خواست نشود، در حالی که آنان بازخواست شوند.»
ستایش برای خداست که اگر در برابر آن همه نعمتِ پیاپی که بر بندگانش فرستاد، ستایش خود را به ایشان نمیآموخت، از نعمتهایش بهره میجستند و او را سپاس نمیگفتند، و از روزیاش گشایش مییافتند و شکرانهی آن را به جا نمیآوردند.
در این صورت، از مرزهای انسانی برون میافتادند و در وادی حیوانی پای مینهادند، و آن گونه میشدند که خدا در کتاب استوار خود فرمود: «آنان مثل چارپایانند، نه بیشتر، بلکه از چارپایان نیز گمراهتر.»
ستایش برای خداست که خود را به ما شناسانید، و شیوهی سپاسگزاریِ از خود را به ما آموخت، و درهای علم به پروردگاریاش را به روی ما گشود، و ما را به اخلاص ورزیدن در توحیدِخود رهنمون ساخت، و از شک و ناباوری نگاه داشت.
ستایش که با آن در حلقهی ستایشگرانش درآییم، و به یاری آن پیشی گیریم از همهی آنان که در طلب خشنودی و بخشایش او پیش افتادهاند.
ستایشی که به سبب آن، تیرگیهای برزخ بر ما آشکار، و راه رستاخیز هموار شود، و در روزی که «هر کس به سزای خود برسد و بر کسی ستم نرود»، و در «روزی که هیچ دوستی به کار دوستِ خود نیاید و هیچ کس به یاری دیگری نشتابد»، ما در پیشگاه گواهان (فرشتگان و پیامبران و امامان ـ علیهم السّلام ـ ) بلند مرتبه شویم.
ستایشی نوشته شده در کارنامهی ما که تا «اعلی علّیّین» بالا رود و فرشتگان مقرّب خدا بر آن گواهی دهند.
ستایشی که در روز خیره شدن چشمها از ترس قیامت، دیدگان ما بدان روشنی گیرد، و آن گاه که عدهّای سیهروی گردند، ما بدان رو سپید شویم.
ستایشی که ما را از آتش دردناک خدا برهاند و در کنار بخششِ هموارهاش بنشاند.
ستایشی که ما را با فرشتگانِ مقرّب او همنشین سازد، و در سرای جاویدی که پیوسته باقی است، و در جایگاه پُر نعمتی که هرگز دگرگون نشود، ما را با پیامبرانی که فرستاده همدوش و همنفس گرداند.
ستایش برای خداست؛ او که زیباییهای آفرینش را برای ما برگزید، و روزیهای پاک و نیکو را به سوی ما روان گردانید،
و ما را بر همهی آفریدگان برتری بخشید و بر آنان چیرگی داد. پس اینک هر آفریدهای به توانایی او فرمانبردار ماست. و به یاری او در اطاعت ما ناچار.
ستایش برای خداست که دَرِ نیاز را، جز به درگاه خویش، از همه سو بر ما بست؛ حالا چگونه سپاس او را گزاریم؟ کی توانیم از عهدهی شکرش به درآییم؟ نه، کی توانیم؟
ستایش برای خداست؛ او که در پیکر ما ابزارهایی برای گشودن و بستنِ اندامها نهاد، و ما را از نیروی زندگی بهرهمندی داد، و اندامهایی برای کار و تلاش در ما پدید آورد، و از خوردنیهای پاک و گوارا روزیمان کرد، و با فضل و بخشش خود ما را توانگر ساخت. و با نعمت خویش سرمایهمان بخشید.
آنگاه ما را به کارهای فرمان داد تا فرمانبرداریمان را بسنجد، و از کارهایی نهی فرمود تا سپاسگزاریمان را بیازماید. پس از آن، چون از فرمانش سرپیچیدیم و بر مرکب نافرمانیاش نشستیم، در کیفر دادنِ ما عجله نکرد و در انتقام گرفتن از ما شتاب نورزید، بلکه از سَرِ بزرگواری، با رحمت خود با ما مدارا کرد، و از روی بردباری، با مهربانی مهلتمان داد و بازگشتِ ما را به انتظار نشست.
ستایش برای خداست که ما را به راه توبه رهنمون گردید، و از احسانِ او بود که ما بدان راه افتادیم. و اگر از نعمتهای او به همین یک نعمت بسنده کنیم، باز هم نعمت دادنش نیکو، احسانش در حقّ ما بس بزرگ، و بخشش او از شمار بیرون است.
آیین خداوندیاش در پذیرش توبهی پیشینیان این گونه نبود. هر چه را تاب آن نداشتیم، از عهدهی ما برداشت، و جز به اندازهی توانمان تکلیف نفرمود، و ما را جز به کارهای آسان وا نداشت، و برای هیچ یک از ما بهانهای باقی نگذاشت.
اینک، از ما نگونبخت آن کس است که نافرمانیِ خدا کند، و نیکبخت آن کس که به او روی آورَد.
ستایش برای خداست به هر زبانی که نزدیکترین فرشتگانش و گرامیترین آفریدگانش و پسندیدهترین ستایشگرانش او را بدان میستایند.
ستایشی برتر از هر ستایش دیگر؛ به همان اندازه که پروردگار ما، خود، از همهی آفریدگانش برتر است.
پس به جای هر نعمتی که بر ما و همهی بندگان درگذشته و زندهی خود ارزانی داشته است، و به شمار تمام آنچه در علم بیپایان او گنجد، و به جای هر یک از نعمتهایش، او را سپاس میگوییم؛
شکر و سپاسِ چندین برابر و بیآغاز و انجام، تا هنگامهی رستاخیز؛ ستایشی که بیاندازه است، و به شمار درنیاید، و پایان نپذیرد، و در آن هیچ گسستی نباشد.
ستایشی که وسیلهای برای رسیدن به فرمانبرداری و بخشایش او، و راهی به بهشت، و پناهگاهی در برابر انتقام، و آسایشی از خشم، و پشتیبانی برای فرمانبرداری، و بازدارندهای از نافرمانی، و مددکاری بر انجام دادن فرمودههای او باشد.
ستایشی که با آن در جرگهی دوستدارانِ نیکبختِ او درآییم، و در صفِ کسانی باشیم که با شمشیرهای دشمنانش به شهادت رسیدهاند. بیشک، او سرپرست مؤمنان و نیکو خصال است.
فریناز خانم، با درود به شما:
سپاسگزارم از بیان دیدگاهتان در بلاگ من.
در پیوند با نوشته ی من پیرامون زبان آذری و ریشه ی ایرانی آن، شما بیان داشتید که آنان از نژاد ماد هستند، که با پوزش باید بگویم که آذری ها آریایی بودند و کردها از نژاد مادها هستند.
البته این خیلی هم مهم نیست، چون مهم "همانی" ایرانی و نیز نهاد زبان پارسی است که این تبارهای کهن و نژاده ی ایران را به هم پیوند داده است.
همواره بازدید از بلاگ شما مایه ی خشنودی است.
با بهترین آرزوها،
ممنون از شما . من این مطلب را از یکی از آذری زبانها شنیدم ولی خودم تحقیقی در این مورد نداشتم.
روز خوبی داشته باشی دوست خوبم
به یقین ، فلسفه ی خلقت دنیا عشق است
آنچه نقش است در این گنبد مینا ، عشق است
بیدلی گفت به من حضرت دل آیینه ست
آنچه نقش است در این آینه ، تنها عشق است
در شب قدر که برتر زهزاران ماه است
حاجت آینه از حضرت یکتا ، عشق است
آنچه لبخند نشانده ست به لب ها ، مِهر است
آنچه امید نهاده ست به دل ها ، عشق است
« از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر »
بهترین زمزمه در گوش دل ما ، عشق است
قصه ی مولوی و شمس اگر شیرین است
علت آنست که معشوقه ی آنها ، عشق است
راز شوریدگی « فائز » و « بابا طاهر »
علت بیدلی « حافظ » و « نیما » عشق است
نفس ِعشق ، شفا بخش دل مجنون است
تسلیت گوی دل خسته ی لیلا ، عشق است
روح فرهاد ، گرفتار تب شیرین است
علت سوختن وامق و عذرا ، عشق است
به گل سرخ قسم ! یوسف دل معصوم است
ای ندامت نفسان ! درد زلیخا عشق است
بازهم حادثه ی سیب که می افتد سرخ
جای شک نیست که تقدیر دل ما ، عشق است [گل]
مرسی کیارش جان
تو چه میفهمی از سردی نگاه ها
از کوچه های خاطرات
از غم های انباشته شده
از زندگی رویایی
از تنهایی
تنها چیزی که آرامم میکند
آنگاه که تقدیر واقع نگردیده و از تدبیر هم کاری ساخته نیست،
خواستن اگر با تمام وجود با بسیج همه اندام ها و نیروهای روح
و با قدرتی که در صمیمیت هست، تجلی کند،
اگر همه هستیمان را یک خواهش کنیم، یک خواهش مطلق شویم،
اگر با هجوم ها و حمله های صادقانه سرشار از یقین و امیدواریمان بخواهیم،
پاسخ خویش را خواهیم گرفت.
ممنون از حضورتان
درود بر فریناز عزیز
داستان بسیار زیبایی بود
درود بر روان پاک فردوسی باد
دستانت همیشه پرتوان دوست گرامی
سپاسگزارم نیره عزیز
درود باور کنید که توان خداحافظی از شما ندارم اما چاره ای نبود
باید این سفر انجام می شد بهتان سر می زنم تا سیستم خودم برقرار شود برای هر دوست یک گل فرستادم ادرس دیگر دوستان در بایگانی روزانه است کسی را خذف نکردم واز کسی هم نگران نیستم [گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][گل][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][بوسه][لبخند]
موفق باشی
قابل شماعزیزرونداشت...
ممنون
باز هم داستان بسیار زیبایی رو خوندم
واقعا کارتون درخور تقدیره فریناز عزیزم
تشکر از لطف شما
خدایا
از عشق امروزمان چیزی برای فردا کنار بگذار.
نگاهی ،
یادی ،
تصویری ،
خاطره ای
برای هنگامی که فراموش خواهیم کرد
روزی چقدر عاشق بودیم
امین
با درود
دوست عزیز و بزرگوار با پستی جدید به روزم و منتظر نقد و نظر شما بزرگوار
موفق باشید[گل]
چشم . خدمت میرسم.
رابعة العدویة القیسیة یا رابعه عدویه ملقب به تاجالرجال و با کنیه "ام الخیر" متولد ۱۰۰ هجری قمری[۱] برابر با ۹۸ هجری شمسی در بصره و درگذشته در سال ۱۸۰هجری قمری[۲] برابر با ۱۷۵هجری شمسی در بیتالمقدس از متصوفان اولیه بود.او دختر «اسماعیل عدوی قیسی» بود.نام او را از این جهت رابعه گذاشتند که فرزند چهارم خانواده بود.[۳] رابعه یکی از کسانی است که فریدالدین عطار در کتاب تذکره الاولیایش از او یاد کرده است. او پیشرو طریقت عشق الهی یکی از مذاهب تصوف است. او طبع شاعری هم داشته و اشعاری در عشق به خدا سروده است.
وی با صوفیانی چون حسن بصری، سفیان ثوری و مالک دینار همدوره بود.
اگر دریای دل آبی ست
تویی فانوس زیبایش
اگر آیینه یک دنیاست
تویی معنای دنیایش
تازه شد در دل من یاد رفیقان قدیم
تو یعنی یک شقایق را
به یک پروانه بخشیدن
تویعنی از سحر تا شب
به زیبایی درخشیدن
بوی گیسوی تو را نیمه شب آورد نسیم
تویعنی چتری از احساس
برای قلب بارانی
تویعنی در زمستان ها
به فکر پونه افتادن
تو را دوست دارم
بانو سلام .
منتظر حضور سبز و همیشگیت در وبلاگم خواهم بود.
باسپاس.
خدمت میرسم
چون شکر:شیرین و،چون گوهر:زبان پارسی ست
فارسی،فرهنگی و آیین و نشان پارسی ست
آنچه از توفان و از باران نمی یابد گزند
کاخ فردوسی،خدای شاعران پارسی ست
بر سر یاران افغان و بلوچ آذری
شاخ پر بار زبان پرتوان پارسی ست
وحدت کرد و لر و تاجیک در ایران زمین
از زبان مشترک با دودمان پارسی ست
گرچه گوید همدلی از همزبانی خوشتر است
این زبان حبل المتین همدلان پارسی ست
این زبان مادری همچون نشانی از پدر
خار چشم ناتوان دشمنان پارسی ست
واژگانش در هجوم گویش بیگانگان
پاسدار گویش گویندگان پارسی ست
در بهارستان میهن،صد نگارستان بپاست
جای جای خاک پایش بوستان پارسی ست
چون سه رنگ پرچم سبز و سپید و سرخ ما
جایگاهش قلب مردان و زنان پارسی ست
خانه ی ایرانیان پاینده و جاوید باد
تا که جاویدان زبان جاودان پارسی ست
تقدیم به تمام پارسی زبانان«دکتر شاهین سپنتا» درود بر شما
سپاس
سلام
زیبا بود
ممنون
خواهش می کنم
با درود
مطلب زیبایی بود.ممنون که سر زدید بزرگوار.پاینده باشید.
تشکر
درود بر شما فریناز بانو، دوست گرامی.
داستان زیبایی بود.
درود بر روان پاک فردوسی که با سوردن چنین چکامه هایی، زبان پارسی را زنده نگه داشت تا من و شما، امروزه بتونیم به این زبان شیرین سخن بگیم.
پاینده باشید.
بدرود.
سپاس
دخترک همیشه میگفت: من برای نجابت وفا و زیباییت عاشق تو شدم. پسرک برای روز تولدش سه حیوان خانگی به او هدیه داد... اسب سگ و یک پرنده زیبا! تا دخترک خواست دلیل اینکار را بپرسد... پسرک رفته بود. برای همیشه...
طفلک !
سلام فریناز عزیزم
ببخش دیر سر می زنم
صبحا کلاس داریم تاآخر هفته
حساسیت شدید گرفتم بدجور حالم زیاد خوب نیست
بیادتم
ممنون خانومی
دوست مانند نم نم بارانی است که به انسان آرامش می بخشد
میبوسمت.
خدایا! من دلم قرصه!! کسی غیر از تو با من نیست
خیالت از زمین راحت، که حتی روز روشن نیست
کسی اینجا نمیبینه ، که دنیا زیر چشماته ...
یه عمره یادمون رفته ، زمین دار مکافاته
فراموشم شده گاهی، که این پایین چه ها کردم
که روزی باید از اینجا ، بازم پیش تو برگردم
خدایا وقت برگشتن ، یه کم با من مدارا کن
شنیدم گرمه آغوشت
اگه میشه منم جا کن ... !!
اگه میشه منم جا کن ... !!
س لااااااامف حال شما؟
خوبین خوشین؟ همه چی آرومه؟
واقعا و عمیقا متاسفم که نتونستم دعوتتون رو بپذیرم، ایمن مدت درگیر ترم تابستونم بودم، جبران می کنم لطفتونو...
خواهش میکنم. خوبه که برگشتی.
هیچگاه از اینکه درزندگیتان با کسی
آشناشده اید
افسوس نخورید
آدم های خوب برای شما خوشبختی
می آورند
بدهاشما را باتجربه میکنند
درحالی که
بدترین هادرس عبرت میشوند
و
بهترین ها خاطره!
درود بر شما
با بهره ای از گلستان چشم به راه شما هستم[گل]
اومدم.
درود بر شما
داستان بسیار زیباییست.
گشتاسب کسی بود که به آیین زردشت پناه برد.
داستان ازدواج کتایون و گشتاسب هم بسیار زیباست که یکی از داستان های لذت بخش شاهنامه است.
ممنون از توجهتان.
… ……… … … … $ ★
$… … …… … .$… $
$$… … … … $… … $
$$$… … … $ … … …$
$$$$… … $ … … … …$
$$$$$… $ … … … … …$ ★
$$$$$$$$$$$$$$$……… $…$…$…$… $ ★
$$$$$$$$$$$$$$ … … … … …… … $
$$$$$$$$$$$$$… … …… … ………$
$$$$$$$$$$$$… … … … ……… $
$$$$$$$$$$$… … … … … …$
$$$$$$$$$$… … … …… …$ ★ دوست زیباترین واژه است
$$$$$$$$$$$… … … … … .$
$$$$$$$$$$$$… … … …… … $
$$$$$$$$$$$$$……… … …… … $
$$$$$$$$$$$$$$ … … … … … … $
$$$$$$$$$$$$$$$………$…$…$…$…$ ★
$$$$$…$… … … … … $ ★
$$$$… …$… … … … $
$$$… … …$… … … $
$$… … … …$… … $
$… … … … …$… $
… … …… … … $ ★
داستان زیباییه و خوندش همیشه جذابه.
سر فرصت می یام و می خونمش.
ممنونم
خواهش می کنم
سلام از مطالبتون لذت بردم به ما هم سر بزنید من شما را لینک کردم نظرتون رو حتما بگید موفق باشید.
ممنون . من هم شما را لینک کردم.
مثل ستاره
پر از تازگی بودی و نور
و در دستت انگشتری بود از عشق
و پاکیزه مثل درختی
که از جنگل ابر برگشته باشد
سرآغاز تو
مثل یک غنچه سرشار پاکی
زمین روشنی تو را حدس می زد
تو بودی ،هوا روشنی پخش می کرد
هر که با ما دوست باشد سرور و سالار ماست
یاد او درمان ما و قلب او در جان ماست
بسیار ممنون که لطف کردین و سر زدید
آقااا
من دیگه کم میام وقت نمی کنم همه ی اینارو بخونم
بعد تازه واسه خودم بخش بندیش می کنم بعد تا دفعه ی بعد یادم می ره تا کجا خوندم
سلام بانو !!!!
این داستانی که گفتی یعنی باپیدایش زرتشت در ایران بوده !!!
البته من خودم کمی گیج شدم برای فهمیدنش
آخه !
کمی لغاتش پیچیده !!!
در هرصورت ممنون از اینکه با انتخاب این مطالبت یک تلنگری برای مخاطبینت هستی .
درباره این داستان شاهنامه باید بگم لزوما داستانهای شاهنامه واقعی نیست و مخلوطی از افسانه و واقعیت است . در ضمن ممکنه داستان در نسخ دیگر تفاوتهایی داشته باشد.
خشنوثره مزداهه اهورهه
درود بر شما دوست گرامی ام فریناز
داستان ویشتاسپ بزرگ در شاهنامه را از دو جنبه باید بررسی کرد ویشتاسپ در گشتاسپ نامه دقیقی طوسی و گشتاسپ در شاهنامه استاد امش اوروان فردوسی بزرگ
از دیدگاه دین شناسی و آسیب شناسی اجتماعی و رد گذاری های دین تازه اسلام بر هازمان نوپای ایران پس از اسلام بررسی های گوناگونی باید شود تا آشکار شود که چرا یک چهره در یک نسک از دو نویسنده این همه دگرگونی پیدا کرده است
شوند این دگرگونی چیست
آیا نویسنده نفوذ بر چهره کرده است و یا استوره مانند برخی از استوره های دیگر چهره دیگری گرفته است؟
ممنون از نظرات مفیدتون
درود
خاله فریناز
من یه جا شنیدم که فردوسی چون تو شاهنامه از سلطان محمود خون ریز تعریف نکرد مورد غضب وی قرار گرفت قضیه چیه؟
پس از ختم شاهنامه ، چنان که نظامی عروضی گفته است ، علی دیلمی آن را در هفت مجلد نوشت و فردوسی آن را از طوس به غزنین برد و به محمود تقدیم کرد و خلاف انتظاری که داشت محل توجه و محب پادشاه غزنین قرار نگرفت و با آن که بنا بر روایات مختلف ، پادشاه غزنوی تعهد کرده بود که در برابر هر بیت یک دینار بدو دهد به جای دینار درهم داد و این کار مایه ی خشم دهقان بزرگ منش طوس گشت، چنانکه بنابر همان روایت همه دراهم محمود را بحمامی و فقاعی بخشید!
علل اختلاف فردوسی و محمود بسیار است اما مهمترین آنها اختلاف نظر آن دو بر سر مسائل سیاسی و نژادی و دینی است. فردوسی مانند همه ایرانیان اصیل آن روزگار به سیاست نژادی معتقد بود و این معنی از نامه رستم فرخ زاد به نیکی بر می آید. علاوه بر این ، او در شاهنامه بارها بر ترکان تاخته بود وحال آنکه محمود، ترک زاده بود و سرداران و حاجبان او هم ترکان بودند و او و فرزندانش فقط با "تاجیکان" به پارسی سخن می گفتند و با این احوال طبعاً تحمل دشنامهای فردوسی به آباء و اجدادشان دشوار بود . بدتر از همه این که فردوسی شیعی بود و مانند همه شیعیان در اصول دین به معتزلیات نزدیکی داشت و بالاتر از اینها ، مشرب فلسفی او در جای جای شاهنامه آشکار بود . اما محمود دشمن هر شیعی ، و کشنده و بردار کننده هر معتزلی و هر فلسفی مشرب بود .
سلام تلاش واهتمام شایسته ای دارید.زهابرشما
ممنون از شما
درود بر بانو فریناز جلالی
بزرگوارید