ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
پادشاهی همای
پادشاهی همای سی و دو سال بود . پس از مرگ بهمن اردشیر او تاج بر سر نهاد و چون تاج و تخت مورد پسندش قرار گرفت
هنگام زاده شدن فرزندش به کسی چیزی نگفت و پنهانی او را به دنیا آورد و به دایه ای داد تا بپرورد و هرکس از فرزند او نام می برد او را میکشت . اما پادشاهی عادل بود . وقتی فرزندش هشت ماهه شد دستور داد تا صندوقی ساختند و درونش را با دیبای نرم پوشاندند و کودک را در آن قرار دادند و گوهری شاهوار نیز به بازویش بستند و مقداری زر نیز در صندوق ریختند سپس سر تابوت را بستند و به آب فرات انداختند سپس دو مرد به دنبال صندوق رفتند تا ببینند که عاقبت چه می شود . رختشویی صندوق را از آب گرفت . نگهبان خبر را به همای رساند و همای گفت : این مسئله باید مخفی بماند .
اتفاقا رختشوی و همسرش پسرشان را از دست داده بودند و از دیدن آن طفل به همراه جواهرات فراوان همراهش خوشحال شدند . گازر گفت : مطمئنا این کودک فرزند شخص نامداری است . نام او را داراب نهادند .روزی زن به شوهرش گفت : با این جواهرات چه کنیم ؟ رختشوی گفت : بهتر است از این شهر به شهر دیگری رویم که کسی ما را نشناسد . پس سحرگاه به راه افتادند و در شهر دیگری مقیم شدند و آن زر و سیمها به جز یاقوت سرخ را فروختند بطوریکه توانگر شدند. کودک بزرگ شد و همه کودکان از دست او به ستوه آمده بودند و رختشوی هم از دستش به جان آمده بود . داراب از آنجا گریخت و رختشوی مدتی به دنبالش می گشت تا او را یافت. پس به او گفت : چرا به دنبال پیشه نیستی ؟ آخر چه میخواهی ؟ او گفت : مرا به فرهنگیان بسپر تا درس بخوانم و سپس بیاموزم . رختشوی نیز چنین کرد . سپس فن سواری پیش گرفت و در تیراندازی و چوگان و تمام مهارتهای جنگی کارآمد شد . روزی داراب نزد گازر آمد و گفت : من اصلا شبیه تو نیستم . گازر پاسخ داد :دریغ از زحماتی که برایت کشیدم بهتر است از مادرت بپرسی . روزی که گازر بیرون بود با شمشیر زنش را تهدید کرد تا نام پدرش را بگوید و زن همه ماجرا را تعریف کرد . داراب پولی از زن گرفت و اسبی خرید و به نزد مرزبانی رفت و آن مرد نیز با او به خوبی رفتار کرد تا اینکه روزی رومیها هجوم آوردند و مرزبان کشته شد . خبر حمله رومیها به همای رسید پس به سپهبد خود رشنواد گفت تا به سوی روم رود . رشنواد برای سپاه اسم نویسی میکرد و داراب هم به نزد او رفت و اسم نوشت پس روزی همای از کاخ بیرون آمد تا سپاه را ببیند وقتی چشمش به داراب افتاد از او خیلی خوشش آمد . چندی بعد سپاهیان به راه افتادند . روزی باد سختی همراه بارعد و برق و باران شدید آمد ، داراب ویرانه ای دید و به سوی آن رفت ناگاه رشنواد صدایی از ویرانه شنید که می گفت: ای طاق مراقب باش و دوام بیاور که شاه ایران اینجاست . سه بار این آوا تکرار شد پس رشنواد کسی را فرستاد تا ببیند که چه کسی آنجاست . وقتی داراب را یافتند و او از ویرانه بیرون آمد آنجا خراب شد . رشنواد به فکر فرو رفت و سپس اسبی تازی با ستام زرین و جوشن و تیغ به داراب داد و از نام و نشان او پرسید . داراب هم گذشته اش را شرح داد پس رشنواد به دنبال گازر و همسرش فرستاد و خود با سپاه به سوی مرز روم رفت و طلایه سپاه را به داراب سپرد . جنگ سختی درگرفت و داراب شیرآسا می جنگید و رومیان را تباه میکرد ، رشنواد او را بسیار ستود . پس داراب به قلب سپاه حمله کرد و آنجا را پراکنده کرد سپس به راست رفت و آنجا را هم از هم پاشید . شب که همه از جنگ برگشتند رشنواد به همه پول و مال فراوان داد . صبحگاه دوباره جنگ آغاز شد و کار رومیان یکسره گشت پس قیصر پیکی روانه کرد و درخواست صلح نمود و گفت که حاضر است باژ بدهد و رشنواد هم پذیرفت. از آنجا برگشتند و به آن طاق ویرانه رسیدند و زن گازر و شویش هم آنجا منتظر بودند . رشنواد درباره داراب پرسید و وقتی همه چیز را شنید نامه ای به همای نوشت و همه چیز را تعریف کرد . وقتی همای نامه را خواند گریست و فهمید که آن جوانی را که در سپاه دیده بود پسرش است . ده روز بعد رشنواد و داراب به همراه لشکریان بازگشتند . همای ، داراب را دعوت کرد و سپس او را به آغوش گرفت و بوسید و بر تخت نشاند و همه چیز را برایش تعریف کرد و پوزش خواست .داراب گفت : تو از نژاد خسروان هستی ، به خاطر یک کار بد اینقدر خودت را آزار نده که من کینه ای به دل ندارم . همای همه چیز را برای نامداران تعریف کرد و گفت که او فرزند بهمن اردشیر است و همه باید گوش به فرمانش باشند . سپس داراب ده کیسه زر و جامی پر از گوهر و جامه های زیبا به گازر و همسرش داد و از آنها تشکر کرد .
احسنت بانو دست مریزاد باز هم شاهانه ی دیگری
درود مهربان
هزار شکر که از رنج زندگی آسود
وجود خسته و جان ستم کشیده من
به روی تربت من برگ لاله افشانید
به یاد سینه خونین داغ دیده من
سپاس
از دیدن وبلاگت لذت بردم به منم سر بزن و باهام تبادل لینک کن
www.dokhtare-tanha1368.mihanblog.com
ممنون از لطفت
درود نظر اول مال من است نگی نیامده ها یادم بودی
ممنون داداش
سلام بر شاهنامه نویس خوش ذوق
داستان جالب دیگری را نوشتید وخواندیم
بسیار زیبا بود دوست عزیزم
درکارت همیشه پیروز باشی
مرسی نیره جون
دست من کوتاه از دیدار توست
قلب من اما همیشه یاد توست
فریادها مرده اند،سکوت جاریست،تنهایی حاکم سرزمین بی کسی ست،میگویند خدا تنهاست،ما که خدا نیستیم،چرا تنهاییم؟؟؟؟(دکتر شریعتی)
سلام
بسیار داستان زیباییست
بیشتر داستان هایی را می نگارید که حداقل من آشنایی با آن نداشته ام
سپاس از تلاشتان
خوشحالم که مفید بود.سپاس
درود صبح عالی بخیر
ز حد گذشت جدائی ز حد گذشت جفا
بیا که موسم عیشست و آشتی و صفا
لبت به خون دل عاشقان خطی دارد
غبار چیست دگر باره در میانهٔ ما
مرا دو چشم تو انداخت در بلای سیاه
و گرنه من که و مستی و عاشقی ز کجا
کجا کسیکه از آن چشم ترک وا پرسد
که عقل و هوش جهانی چرا کنی یغما
ز زلف و خال تو دل را خلاص ممکن نیست
که زنگیان سیاهش نمیکنند رها
دلم ز جعد تو سودائی و پریشانست
بلی همیشه پریشانی آورد سودا
عبید وصف دهان و لب تو میگوید
ببین که فکر چه باریک و نازکست او را
بیا که طعنه به شیراز میزند تبریز
شب است و باغ گلستان خزان ریاخیز
ستاره، گرچه به گوش فلک شود آویز
به گوشوار دلاویز ماه من نرسد
گشوده پردهی پائیز خاطراتانگیز
به باغ یاد تو کردم که باغبان قضا
بهار عشق و شبابست این شب پائیز
چنان به ذوق و نشاط آمدم که گوئی باز
به عشوه باز دهندش به باد رخت و جهیز
عروس گل که به نازش به حجله آوردند
به خاک و خون همه در انتظار رستاخیز
شهید خنجر جلاد باد میغلتند
بهار سبز کجا وین شراب سحر آمیز
خزان خمار غمش هست و ساغر گل زرد
باین صحیفه رسید است دفتر تا نیز
خزان صحیفهی پایان دفتر عمر است
شباب با چه شتابی به اسب زد مهمیز
به سینمای خزان ماجرای خود دیدم
به غیر خون دلم باده در پیاله مریز
هنوز خون به دل از داغ لالهام ساقی
دمی که بی تو به سر شد چه قسمتی ناچیز
شبی که با تو سرآمد چه دولتی سرمد
که یاد تست مرا یادگار عمر عزیز
عزیز من مگر از یاد من توانی رفت
پریوشا، تو ز دیوانه میکنی پرهیز
پری به دیدن دیوانه رام میگردد
مگر به حجلهی شیرین گذر کند پرویز
نوای باربدی خسروانه کی خیزد
که بال عشق تو بادم زند بر آتش تیز
به عشق پاک تو بگذشتم از مقام ملک
که شهریار ز شوق و طرب کنی لبریز
تو هم به شعشعه وقتی به شهر تبریز آی
شهریار
درود به تو دختر دیار آریایی
فریناز گرامی
رفتن همیشه "رفتن" نیست!
گاهی نشسته ای روی مبل لیوان چای را گرفته ای دستت
و حتا شاید درجواب حرف های کسی سر تکان می دهی
شاید سر کلاس باشی
شاید پشت پنجره بهار باشد
شاید پایت روی برف های ترد زمستان باشد
مهم نیست !
وقت رفتن که برسد،خودت می فهمی
نه بال لازم است نه بلیط هواپیما و اتوبوس
از سرزمین های یخ زده خودت می روی به دوردست های ناشناس خودت
هنوز نشسته ای سر کلاس
یا هنوز چایی می نوشی
فقط تو دیگر نیستی
کسی نخواهد فهمید
ولی
تو از خودت کوچ کرده ای...
تو اگر باز کنی پنجره ای سمت دلت
میتوان گفت که من چلچله لال توام
مثل یک پوپک سرمازده در بارش برف
سخت محتاج به گرمای پر و بال توام . . .
درود دوست من صبح زیبایت زیبا تر
مستیم و دل به چشم تو و جام داده ایم
سامان دل به جرعه فرجام داده ایم
محرم تری ز مردمک دیدگان نبود
زان بانگاه سوی تو پیغام داده ایم
چون شمع اگر به محفل تو ره نیافتیم
مهتاب وار بوسه بر آن ببام داده ایم
دور از تو با سیاهی شب های غم گذشت
این مردنی که زندگی اش نام داده ایم
با یاد نرگس تو چو باران به هر سحر
صد بوسه بر شکوفه بادام داده ایم
وز موج خیز فتنه دل بی کشیب را
در ساحل خیال تو آرام داده ایم
از استاد کدکنی[گل][گل][گل][گل][گل]
پایان
شاید این لحظه لحظه آخر
شاید این پله آخرین پله ست
شاید این تن که با من است اکنون
سایه ای باشد از تنی دیگر
میوه ای ز آفریدنی دیگر
میوه ای تلخ شاخه ای بی بر ؟
خواستم پر دهم رکاب گریز
پشت کردم به پله پایان
تن من لیک باز با من بود
لحظه آخرم گرفت عنان
که : کجا ؟ بسته است راه سفر
حیرتم پر گشود و نقش هراس
بر لب آشفت طرح یک لبخند
کرکسان گرسنه چشمانم
طعمه از نام رفته ام جستند
نام من سایه درختی شد
در کویر گذشته های سراب
چهره ام با اشاره شب گیج
روی لب بست خنده های خراب
ایستادم تنم که با من بود
زیر پرهای واژه رویا شد
در رگم آشیانه زد تردید
پرسشی ز آن میانه نجوا شد
شاید این لحظه لحظه آخر ؟
منتخبی از اشعار احمد رضا احمدی
گلها فقط در یک فصل رفیق آدمند در مورد تو فصل بی معناست !!!
چون فراتر از گلی
درود و صبح عالی بخیر امروز را گرامی بدار که روز نکوداشت حضرت مولوی شیرین سخن است [گل][گل][گل][گل]
بشنو از نی چون حکایت میکند
از جداییها شکایت میکند
کز نیستان تا مرا ببریدهاند
در نفیرم مرد و زن نالیدهاند
سینه خواهم شرحه شرحه از فراق
تا بگویم شرح درد اشتیاق
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش
باز جوید روزگار وصل خویش
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هرکسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
آتشست این بانگ نای و نیست باد
هر که این آتش ندارد نیست باد
آتش عشقست کاندر نی فتاد
جوشش عشقست کاندر می فتاد
نی حریف هرکه از یاری برید
پردههااش پردههای ما درید
همچو نی زهری و تریاقی کی دید
همچو نی دمساز و مشتاقی کی دید
نی حدیث راه پر خون میکند
قصههای عشق مجنون میکند
محرم این هوش جز بیهوش نیست
مر زبان را مشتری جز گوش نیست
در غم ما روزها بیگاه شد
روزها با سوزها همراه شد
خواهری نیستی روزی یک بار سر می زنی چرا
اگه میتونستم به همه دوستان یه بار سربزنم کلامو مینداختم هوا!
روز بزرگداشت مولانا گرامی باد
ای یوسف خوش نام مـا خوش میروی بر بام مــــا
ای درشکـــسته جــام مـا ای بــردریـــــده دام ما
ای نــور مـا ای سور مـا ای دولت منصــور مـا
جوشی بنه در شور ما تا میشود انگور ما
ای دلبر و مقصود ما ای قبله و معبود ما
آتش زدی در عود ما نظاره کن در دود ما
ای یــار مـــا عیــار مـــا دام دل خمـــار مـــا
پا وامکــش از کار ما بستان گــــرو دستار مــا
در گل بمانده پای دل جان میدهم چه جای دل
وز آتـــــش ســودای دل ای وای دل ای وای مـــــا
مولانا
یک غزل گفته ام مثل یک سیب ، با ردیف بیفتد بیفتد
شاید این شعر بی مایه باشد ، شاید این قافیه بد بیفتد
من ولی امتحان کردم امشب ، آسمان ریسمان کردم امشب
شاید این شعر بی مایه روزی ، دست یک روح مرتد بیفتد
من ولی در پی یک سوًالم : این که پایان این ماجرا چیست؟
این که آخر چرا مرگ باید روی یک خط ممتد بیفتد؟
شعله باید بر انگیزم ازخویش ، دار باید بیاویزم از خویش
تا کی آخر در آیینه چشمم ، بر نگاهی مردد بیفتد
بر لب بام خورشید بودیم ، بر لب بام خورشیدآری
بر لب بام خورشید ناگاه ، ماه در پایت آمد بیفتد
اشک بر سطر لبخند افتاد ، خواندم از گونه های تو در باد
سیب یک لحظه، یک اتفاق است ،اتفاقی که باید بیفتد
اتفاقی شبیه شکستن، خلسه ای مثل از خود گسستن
اتفاقی که امروز... فردا... یا نه ،هر لحظه شاید بیفتد
خیز ودر شهر غوغا کن آزر! آتشی تازه بر پا کن آزر
رفته است آن تبر دار دیروز، پای بت های معبد بیفتد
موج باید برانگیزی از من ، ماه باید بیاویزی از من
موج یا ماه تا نبض دریا ، یک دم از جزر و از مد بیفتد
درود
خاله فریناز آقای روحانی دمش گرم تو سخنرانی سازمان ملل از فردوسی بزرگ یاد کرد
درود بانو
یک نگاه مهربان، ما را بس است
پرتویی از آسمان، ما را بس است
یک پرنده ، یک چمن ، یک جلوه گل
شاخه ای از ارغوان، ما را بس است
لحظه هایی از تبسم، از نسیم
در نگاه عاشقان، ما را بس است
ما تهی دستان عاشق پیشه ایم
سفره لبخند و نان، ما را بس است
یک نگاه مهربان، ما را بس است
پرتویی از آسمان، ما را بس است
ما تهی دستان عاشق پیشه ایم
سفره لبخند و نان، ما را بس است
باز باران، باز باران روی خاک
جرعه ای از آسمان، ما را بس است
باز باران، باز باران روی خاک
جرعه ای از آسمان، ما را بس است
اولین مرحله شناخت آفرینش همانا خرد است چشم و گوش و زبان سه نگهبان اویند که لاجرم هر چه نیکی و شر است از همین سه ریشه می گیرد .و افسوس که بدنبال کنندگان خرد اندکند باید که به سخن دانندگان راه جست و باید جهان را کاوش نمود و از هر کسی دانشی آموخت و یک دم را هم برای آموختن نباید از دست داد .
روح و روان و دل جهان روشن است و زمین را بی دریغ روشن می سازد خورشید از خاور برخاسته بسوی باختر که مسیری درست و بی نظیر است ای آنکه همچون آفتاب لبریز از نور و خردی تو را چه شده است که بر من نمی تابی ؟!! . فردوسی
من محو خدایم و خدا آن منست
هر سوش مجوئید که در جان منست
سلطان منم و غلط نمایم بشما
گویم که کسی هست که سلطان منست مولوی
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون آنقدررنجیده ای که نمی خواهی حرفی بزنی.
بعضی وقت ها سکــــــوت میکنی چون واقعاحرفی واسه گفتن نداری
گاه سکــــــوت یه اعتراضه
گاهی هم به انتظار
اما بیشتر سکــــــوت واسه اینه که هیچ کلمه ای نمی تونه غمی رو که تو در وجودت داری توصیف کنه
سلام ..اره فریناز جون لطف کن پاکش کن...
باد با چراغ خاموش کاری ندارد
اگر در سختی هستی ، بدان که روشنی …
پست جدیدت و خوندم خیلی جالب بود.راستی ممنون که به وبم سرزدی خیلی خوشحال شدم
ممنون.
خوهش میکنم
کوچه
تشنه ی شادى
چشم به راه قاصدک
بیدار است...
مهمانید...53
سرمیزنم
درود بر راوی شاهنامه . واقعا سپاس گزارم از این همه زحمت و تلاش . کاش حکیم بزرگوار فردوسی بود و می دید کسانی همچون شما را که آموزه هایش را به دیگران می آموزید .
سپاس از لطفت
تشکر گلم برای تمام زحماتت.
شادیت روز افزون.
ممنون
قضیه هما واسفندیار و بهمن رو خیلی وقت شنیده بودم واقعا جالب روحت شاد فردوسی
هر چقدر که سرتو گرم کنی،....
هر چقدر که حواستو پرت کنی ،....
هر چقدر که دور و برتو شلوغ کنی،......
باز تو یه لحظه میاد و مچتو میگیره ...
دلتنگــــیو می گم......
*************************
مچکرم ازتون که سر زدین. مرسی
خواهش میکنم
درود صبح عالی بخیر دوست من با حضرت حافظ خوش باش
ســَمـن بــویـان غـبار غـم چو بـنشیـنند بـنشـانند
پـری رویان قرار از دل چو بـستـیزند بـستـانند
بـه فـتراک جـفا دلها چو بـربـندند بـربـندند
ززلف عـنـبریـن جـانها چـو بـگشـایند بـفشـانند
به عـمری یک نفس با مـا چو بـنشـینند بـرخـیزند
نـهال شـوق در خـاطر چـو بـرخـیزند بـنشـانند
سـرشک گوشه گیران را چو دَریـابند دُر یـابند
رخ مهـر از سحرخـیزان نـگردانند اگـر دانند
ز چـشمم لـعل رُمـّـانی چو مـی خـندند مـی بـارند
ز رویـم راز پـنهانی چـو مـی بـینند مـی خـوانند
دوای درد عـاشـق را کسی کـو سـهل پـندارد
ز فـکـر آنـان که در تـدبیر درمـانند در مـانند
چـو مـنصور از مـراد آنان که بَـر دارند بـردارند
بـدین درگـاه حـافـظ را چو می خـوانند مـی رانند
در این حـضرت چو مـشتـاقـان نـیاز آرند نـاز آرند
کـه با ایـن درد اگر دربـنـد درمـانـنـد درمـــانـنـد
از آخرین غروب نگاهت اشاره ها
چون برگ مرده ای که درافتد به پای باد
یاد تو با نسیم سبک خیز شب گریخت
وان خنده ای که بر لب تو نقش بسته بود
پژمرد و ، در سیاهی شب چون شکوفه ریخت
ای دانا ترین – با دست های برافراشته و سرودهای ستایش خود که پر از راز و نیا ز به درگاه تو است خواستارم مرا چون دوستی با وفا و فروتن بپذیری تا بتوانم در پرتو راستی و منش نیک به تو نزدیک شوم .آشو زرتشت
درود بر شما مثل همیشه عالی
ممنون
سلام، حال شما؟
خوبین خوشین؟ همه چی آرووووومه؟
درس و دانشکده و پروژه مگه میزاره آدم
یکمی وقت واسه دوستای دنیای مجازی
بزاره! از اینکه اینجام خوشحالم...
خوشحال شدم سرزدی
جالب بود، نمیدونستم "همای" هم از پادشاهان
تاریخ اساطیری شاهنامس...!
و من فانوس دل را
با دست لرزان
در شبستان نگاهت می دهم پرواز
ولی خورشید من
ای مهرِ روز افروز من
فانوس قلبم کور شد
نوری برون آمد ز قلبت
قلب من بی روح شد...
نگاهم کن که چشمانت قشنگ است
صدایم کن که دل در سینه تنگ است
مرا با خود ببر آنسوی غربت
که اینجا شیشه هم از جنس سنگ است
نگاهت کافیست تا دوباره در هوای آمدنت بمیرم ، تو همیشه دعوتی ، راس ساعت دلتنگی
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
فکر را خاطره را زیر باران باید برد
با همه مردم شهر زیر باران باید رفت
دوست را زیر باران باید دید
عشق را زیر باران باید جست
هر کجا هستم٬باشم
آسمان مال من است
پنجره٬فکر٬هوا٬عشق
زمین مال من است
چشمها را باید شست
جور دیگر باید دید
چترها را باید بست
زیر باران باید رفت
سلام بر خواهر مهربانم همیشه توانا یی شما در نوشتن مطالب تاریخی سرمشق دوستداران تاریخ است خوشحالم که همواره با اشتیاق می نویسی مانا باشی
سپاس فرید گرامی.
درود و صبح عالی بخیر شادیت مستدام و قلبت مملو از عشق یار
***********************************************
ببین ، ببین ، این گریه ی یه مرده
مردی که گریه هاش ظهور درده
ببین ، ببین ، این آخرین صدای
این بی صدا شبخون کوچه گرده
قلب پاییزی من
باغ دلواپسیه خوندنم ترانه نیست
هق هق بی کسیه
شب من با هجرت تو
شب معراج عذابه
تو نباشی موندن من
مثل پرواز تو خوابه
مرگ غرورمو ببین
زوال غمگین شعر و شکوفه و نوره
زوال قلبمو ببین
تنها تو می بینی چشم شب و زمین کوره
تو نباشی کی با اشکم
فال خوب و بد بگیره
کی منو از سایه های
این شب ممتد بگیره
بی تو با این در به در
هق هق شب گریه هاست
مرد غمگین صدا
بی تو مرد بی صداست
[گل][گل][گل][گل][گل][لبخند]
شب برای چیدن ستاره های قلبت خواهم آمد .بیدار باش من با سبدی پر از بوسه می آیم و آن را قبل از چیدن روی گونه هایت میکارم تا بدانی ای خوبم دوستت دارم ♥♥♥
یک بار برای دیدن دریا قدم به ساحل گذاشتی... اما امواج دریا هزاران بار برای بوسیدن قدمگاهت تا روی ساحل پیش آمدند. دلم برات تنگ میشه اما هزاران بار بر قدمگاهت بوسه میزنم.♥♥♥
??آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
????آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
???آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
??آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
?آپمــــــــ و منــتـظرتــــــــ
چشم
دختر بچه ای
سوار بر یک دوچرخه ی زرد رنگ
میخواهد برسد به انتهای
یک کوچه ی بن بست
چشمهایش چه برقی میزنند در آن نگاه دور که مسیر را برایش معنا میکند..
پا می زند..
در صدای خنده های کودکانه اش
و نوازش باد
تند تر پا می زند
سنگریزه ای شاید..
چرخش یک لحظه ی چرخ..
سکوت
درد
و باد که دیگر نمی وزد
سایه ی مادر بزرگ
که دوان دوان نزدیک تر می شود
و نگاه دخترک
از لا به لای خیسی مژه هایش به انتهای کوچه ی بن بست
.......
سنجاقک به اینجا که رسید گفت:
و من هر بار همین موقع از خواب می پرم!
اما بالاخره در یکی از این خوابها تا آخر کوچه بن بست پا میزنم!
و
بعد.. سبک پرید و رفت!
خیلی زیبا بود
سلام با شعری سورانی به روزم چشم به راه حضور گرم شما [گل]
اومدم
سلام.
مثل همیشه زیبا و خوندنی بود.
سپاس بخاطر حسن انتخابت.
یک نکته قابل ارزشمند در مطالبت ؛ معرفی چهره ها و نامهای اصیل ایرانی !!!!!!
بخاطر همه سعی و تلاشت ممنونم.
من هم از شما ممنونم
سلاااام دوستم
چقدر دلم برات تنگ شده بود
چه خبراااا؟!
علیک سلام خانم.
سلامتی.
سلام با نوشته هایتان آوان شکوفایی زبان فارسی ایران زمین تداعی می شود؛زهابرشما وهمت بلندتان.
سپاس از مهرتان