داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

پادشاهی اشکانیان


پادشاهی اشکانیان


http://s5.picofile.com/file/8161283768/200px_SurenaImage.jpg

پادشاهی اشکانیان دویست سال بود . بعد از مرگ اسکندر تمام بزرگانی که از نژاد آرش بودند ، پراکنده شدند و هرکدام به قسمتی از کشور قناعت نمودند و ملوک طوایف بوجود آمد .

دویست سال بدین سان گذشت و بعد از اسکندر شاهان ملوک طوایف زیادی آمدند و رفتند از جمله اشک از نژاد قباد ، شاپور از نژاد خسرو ، گودرز از اشکانیان و بیژن و نرسی و اورمزد و آرش و اردوان که بهرام و شیراز و اصفهان از آن او بود . بابک نیز در اصطخر بود . زمانیکه دارا در رزم کشته شد پسری داشت به نام ساسان که گریخت و به هند رفت و آنجا مرد . پسری داشت که نام او را نیز ساسان نهاد و به همین صورت تا پشت چهارم پسرانشان را ساسان نامیدند . آنها شغلشان شبانی بود . چهارمین پشت ساسان به نزد شبانان بابک رفت و گفت : آیا مزدور میخواهی ؟ سر شبان نیز پذیرفت و او آنجا مشغول شد . شبی بابک خفته بود که در خواب دید ساسان بر پیل نشسته و همه به او کرنش می کنند . شب بعد نیز خواب دید که آتش پرست سه آتش فروزان در دست دارد . آذرگشسپ و خراد و مهر مانند بهرام و ناهید و مهر فروزان بودند و در نزد ساسان در هر آتشی عود میسوخت .وقتی بابک از خواب پرید و دانایان را فراخواند و خوابهایش را تعریف کرد ، یکی از بزرگان گفت : ای شاه کسی را که تو در خواب دیدی روزی شاه خواهدشد و اگر عمرش به سرآید پسرش شاه میشود . بابک شاد شد و به دنبال ساسان فرستاد و او را بسیار نواخت و از نام و نژادش پرسید . شبان ترسید و پاسخ نداد و بعد گفت : راستش را میگویم اگر قول بدهی به من بدی نکنی پس بابک قسم خورد که گزندی به او نرساند . ساسان گفت : من پسر ساسان و نبیره اردشیر که او را بهمن میخوانند هستم . وقتی بابک شنید گریه سرداد و گفت : به گرمابه برو و صبر کن تا برایت خلعت بیاورند . جامه ای شاهانه به همراه اسب و کاخی بزرگ به همراه غلام و کنیز به او داد و سپس دختر خویش را به عقدش در آورد . پس از نه ماه پسری به دنیا آمد و او را اردشیر نام نهادند و مردم به او اردشیر بابکان می گفتند پس تمام هنرها را به او آموختند و او در فرهنگ و هنر و چهره بسیار نیکو شد وقتی اردوان آوازه او را شنید و از جنگجویی او باخبر شد نامه ای به بابک نوشت و اردشیر را نزد خود فراخواند . بابک با دلی غمگین اردشیر را به نزد اردوان فرستاد و نامه ای به او نوشت و گفت که با او مانند شاهان رفتار کنید و هدایای فراوانی نیز با او همراه کرد . اردوان او را با محبت پذیرفت و نزد خود جای داد و از او مانند پسرش پذیرایی می نمود . روزی در شکارگاه که لشکر شاه پراکنده شد اردشیر دو گورخر دید و کمان کشید و بر سر یک گور زد . شاه شاد شد اما از یک سو اردشیر و از طرف دیگر پسر اردوان ادعا میکردند که گور را زده اند . اردشیر گفت : اگر راست می گویی یک گوردیگر بزن که دروغ از گناه پدید آید. اردوان به او خشم گرفت و گفت : تقصیر من است که تو را محترم شمردم و حالا تو به فرزند من جسارت میکنی . از این پس به آخور اسبان برو و همانجا بمان . اردشیر غمگین و ناراحت برگشت و نامه ای به نزد بابک نوشت و تمام ماجرا را بازگفت . وقتی بابک نامه را خواند چیزی به کسی نگفت و ده هزار دینار به همراه نامه ای نزد اردشیر فرستاد و گفت : آخر چرا نزد فرزند او تاختی ؟ تو زیردست آنها هستی و کم خردی کردی. حالا مقداری پول برایت فرستادم و اگر لازم داشتی بگو تا باز هم بفرستم . اردشیر در همان اصطبل جایی برای خود درست کرد . اردوان در کاخش کنیزی داشت به نام گلنار که خیلی او را دوست میداشت . روزی که به بام آمد و روی خندان اردشیر را دید عاشق او شد پس شبانگاه با طنابی از دیوار قصر پایین آمد و به بالین اردشیر رفت و او را در بر گرفت . اردشیر متعجب گفت : تو از کجا آمدی ؟ کنیز خود را معرفی کرد . مدتی گذشت و بابک مرد و اردوان پارس را به پسرش داد و اردشیر از این موضوع ناراحت شد . سپس اردوان ستاره شناسان را فراخواند و از طالع خود پرسید . آنها سه روز به تحقیق پرداختند و سپس به شاه گفتند : از این پس مهتر اصطبل تو به بزرگی میرسد و شهریاری پرآوازه میشود .اردوان ناراحت شد . شب کنیز نزد اردشیر رفت و ماجرا را تعریف کرد . اردشیر گفت :اگر من به ایران بروم تو با من می آیی ؟ کنیزک نیز با خوشحالی پذیرفت . پس قرار گذاشتند که فردا شب فرار کنند . شب بعد کنیزک مقداری جواهرات با خود برداشت و به نزد اردشیر رفت و سوار بر اسب به سوی پارس تاختند . وقتی صبح اردوان برخاست و او را ندید عصبانی شد و به دنبالش گشت . در همان زمان خبر آوردند که اردشیر با دو اسب فرار کرده است و بر شاه معلوم شد که کنیزک با او رفته است . پس با سواران جنگی به دنبال آنان روان شد . از آنسو اردشیر و گلنار به نزدیک چشمه آبی رسیدند و خواستند استراحت کنند که دو جوان به اردشیر گفتند : از کام اژدها رستی . به فکر آب خوردن مباش و بگریز و اردشیر هم چنین کرد . اردوان هم به دنبال او به شهری رسید و از مردم پرسید که آیا دو سوار دیده اند ؟ آنها پاسخ مثبت دادند . کدخدای شهر گفت : تو دیگر ره به جایی نمی بری . بهتر است نامه ای به پسرت بنویسی و از او کمک بخواهی .اردوان هم چنین کرد و نامه ای به بهمن نوشت و خواست تا اردشیر را دستگیر کند . از این سو اردشیر به دریا رسید و کمی آسود سپس ملاحی که آنجا بود او را شناخت و مردم را آگاه کرد و تمام کسانیکه از یاران بابک و یا از نژاد دارا بودند به نزد اردشیر آمدند و سپاهی جمع شد و همگی قسم خوردند که تا آخر همراه و یاور اردشیر باشند . پس سپاهیان همگی به سوی اصطخر که مقر بهمن بود رفتند . در لشکر بهمن مردی به نام تباک که پادشاه جهرم بود به همراه هفت پسرش و با لشکری فراوان به اردشیر پیوست . اردشیر او را ستود اما در دل نگران بود ، تباک فهمید که اردشیر به او بدبین است پس نزد او رفت و گفت : من خادم تو هستم . از اردوان به تنگ آمدم و وقتی آوازه تو را شنیدم به نزدت آمدم .اردشیر خیالش از جانب او مطمئن شد و به او اعتماد کرد و با لشکریان فراوان به جنگ بهمن رفت . در هنگام جنگ اردشیر از قلب سپاه بیرون آمد و به سوی بهمن تاخت و بهمن نیز مجروح و نالان فرار کرد . وقتی اردوان از جریان آگاه شد ، سپاهی از گیل و دیلم جمع کرد و لشکری ساخت و به مبارزه با اردشیر آمد . جنگی سخت درگرفت که چهل روز ادامه داشت و بسیاری کشته شدند . سرانجام بادی سخت وزید که خروشی رعدآسا داشت سپس ابری سیاه همه جا را فراگرفت . سپاهیان اردوان سخت ترسیدند و چون امیدی نداشتند تسلیم شدند پس اردشیر از قلب سپاه آمد و اردوان به دست مردی به نام خراد اسیر شد و او را به نزد اردشیر بردند . اردشیر دستور داد تا او را با خنجر به دو نیم کنند و دو فرزند او اسیر شدند و دو فرزند دیگرش به هنوستان فرار کردند . تباک پس از دفن اردوان به نزد اردشیر آمد و گفت : ای شاه تو دختر او را بخواه تا تمام گنجینه اردوان به تو برسد . اردشیر پند او را پذیرفت . اردشیر دو ماه آنجا ماند و سپس از ری به پارس آمد و قصری ساخت پر از باغ و کاخ و چشمه و دشت که اکنون خره اردشیر نامیده میشود .سپس آتشکده ای ساخت و آن شهر را شهر گور نامید . در اطراف شهر ، روستاها ساخت و کوهی را که در جلو دریا بود برید و جویبارهایی از آن به سوی شهر روان کرد . سپس اردشیر سپاهی بیشمار با خود همراه کرد و به جنگ کرد رفت اما اکثر کشور به کرد پیوستند و بالاخره اردشیر شکست خورد . به جز شاه با تعداد کمی از سپاه کسی باقی نمانده بود . شب در طرف کوه آتشی دید پس به سوی آن رفت و عده ای شبان را آنجا دید و از آنها آب خواست و آنها همراه آب ماست هم به آنها دادند، اردشیر آسود . نیمه شب شبان به نزدش آمد و حالش را جویا شد . اردشیر گفت : این طرفها جایی آباد و آرام سراغ داری ؟ شبان گفت : در چهار فرسنگی جایی هست اما بدون راهنما نمیتوانی بروی .اردشیر با راهنما به راه افتاد و پیکی به خره اردشیر فرستاد و سپاهش را از وضع خود باخبر کرد و آنها هم به راه افتادند و به نزد او رفتند . سپس جاسوسانی به سوی کردان فرستاد تا برایش خبر آورند . آنها گفتند : سپاهیان او همه برای نامجویی آمده اند و به فکر او نیستند و می انگارند که تو در اصطخر زمینگیر شده ای . اردشیر با سه هزار شمشیرزن و هزار کماندار به سوی کردان رفت و شبیخون زد و آنها را شکست داد . ولی هنوز در فکر بود زیرا شنیده بود که در شهر کجاران در دریای پارس دختران زیادی بودند که برای بدست آوردن نان خود از پنبه ریسمان درست میکنند و میفروشند . در این شهر مردی بود به نام هفتواد که هفت پسر و یک دختر داشت . روزی دختران در پیش کوه جمع شده بودند و مشغول کار بودند که سیبی از درخت در جلوی دختر هفتواد افتاد و او شروع به خوردن سیب کرد که در وسط سیب چشمش به کرمی افتاد آن را برداشت و بر روی دوکدان گذاشت . دوکدان گفت : من امروز به اختر کرم سیب محصول رشته شما را زیاد میکنم . دختر به خانه آمد و کارش را به مادر نشان داد و مادرش شاد شد . بدینسان کرم هر روز باعث بیشتر شدن محصول میشد و دختر هم هر روز سیبی به او میداد . روزی پدر و مادر دختر گفتند : تو چگونه اینطور کار میکنی ؟ دختر ماجرا را تعریف کرد و هفتواد متوجه کرم شد . از آن پس خیلی به کرم رسیدند بطوریکه او بسیار بزرگ و رنگش سیاه شد پس صندوقی برایش ساختند و به خاطر کرم هفتواد و پسرانش ثروتمند شدند . امیری در آن شهر به هفتواد تهمت زد که از بدنژادان پول می ستاند پس هفتواد و پسرانش با همراهی مردم شهر بر سرش ریختند و او را کشتند. هفتواد دژی در کوه ساخت و دری آهنین برایش گذاشت . وقتی صندوق برای کرم تنگ شد در کوه حوضی برایش درست کردند و هر روز برایش مقداری غذا میبردند . چندین سال گذشت و آن کرم به اندازه فیلی شد . پس از مدتی هفتواد نام آنجا را کرمان نهاد . کم کم هفتواد به کمک کرم از دریای چین تا کرمان را تسخیر کرد و سپاه گسترید و هر پادشاهی که میخواست با او بجنگد سپاهیان به کرم پناه میبردند و آن پادشاه شکست میخورد .وقتی اردشیر داستان هفتواد را شنید ، سپاهی به سوی او روانه کرد اما هفتواد که در کوه کمین کرده بود با دلی راحت او را شکست داد . اردشیر دوباره لشکری جمع کرد و به سوی هفتواد رفت . از طرفی پسر بزرگ هفتواد شاهوی از دور خبر رزم او را شنید و با کشتی به این سوی آب آمد تا به پدرش کمک کند . هفتواد او را در راست سپاهش قرار داد . در این جنگ دوباره اردشیر شکست خورد و عقب نشست اما چون هفتواد راه را بسته بود غذایی هم نمیتوانست تامین کند . از آنسو در جهرم مردی از نژاد شاهان به نام مهرک نوش زاد وقتی از شکست اردشیر و محاصره شدنش آگاه شد با سپاهی فراوان به قصر شاه رفت و گنجهایش را غارت کرد . اردشیر به مشورت با بزرگان پرداخت و بالاخره تصمیم به بازگشت گرفت . در راه به خانه ای رسید که دو جوان در آن بودند . جوانان حال آنها را جویا شدند و اردشیر ماجرای کرم را بازگفت . جوانان از او پذیرایی کردند و گفتند : ای سرفراز غم و شادی همیشگی نیست همانطور که ضحاک و افراسیاب و اسکندر همه آمدند و رفتند ، روزی هم زمان بر هفتواد به سر می آید . اردشیر از سخنان آنها خوشش آمد و گفت : من اردشیر پسر ساسان هستم . آنها به او کرنش کردند و گفتند : کرم و گنج و سپاه هفتواد در کوه جای دارند و در جلوی آنها شهر و پشتشان دریاست و آن کرم مانند دیوی جنگجوست . جوانان نیز با شاه همراه شدند تا به خره اردشیر رسیدند پس شاه به نزد مهرک رفت اما او که توانایی جنگ با اردشیر را نداشت به جهرم فرار کرد و اردشیر هم به دنبال او رفت و بالاخره او را اسیر کرد و گردنش را زد و او را در آتش سوزاند و تمام پسرانش را کشت و فقط دخترش توانست فرار کند که هرچه گشتند او را نیافتند . سپس اردشیر با لشکریانش دوباره به سوی کرم رونهاد . اردشیر به یکی از سالاران به نام شهرگیرگفت : مراقب باش و طلایه به جلو بفرست و دیده بان قرار بده ، من سپاه را به تو می سپارم و خود به آنجا میروم اگر در روز دود یا شب آتش دیدید بدانید که کار کرم تمام است . پس هفت تن از سران لشکر را جدا کرد و با گوهر و گنج و دیبا و دینار به همراه دو صندوق سرب و قلع و به همراه ده خر با بار زر و سیم به سوی دژ رفت و آن دو مرد جوان عاقل را نیز با خود برد . کسی از بالای دژ پرسید : کیستی و چه در صندوق داری ؟ اردشیر گفت: من بازرگانی هستم و پیرایه و جامه و سیم و زر و دینار و دیبا و خز و گوهر دارم و از خراسان آمده ام . چون از بخت کرم کار ما درست شد مال بسیاری برای او آوردم . در دژ را باز کردند و آنها وارد شدند و اردشیر به تمام کسانی که آنجا بودند مال و اموال فراوانی داد و سپس با می آنها را مست کرد و بعد قلع و سرب را آب کرد و برای کرم برد . کرم به خیال اینکه غذای هر روز است دهان بازکرد و اردشیر آن مایع مذاب را در دهانش ریخت و او با صدای شدیدی که همه جا را لرزاند جان داد . سپس اردشیر به جنگ با افراد مستی که آنجا بودند ، پرداخت و بعد دود درست کرد و به شهرگیر خبر داد که کرم را کشته است . وقتی خبر به هفتواد رسید ناراحت و غمگین به سوی دژ آمد اما از دو سو محاصره شد ، از یک سو اردشیر و از سوی دیگر شهرگیر . پس از جنگی کوتاه هفتواد اسیر شد . اردشیر دستور داد که در کنار دریا دو دار بلند زدند و هفتواد و شاهوی را دار زدند و سپس تیربارانشان کردند و بعد از تاراج دژ آتشکده ای آنجا ساختند و شاه کشور را به دو جوان همراهش سپرد و خود به سوی پارس روان شد و به شهر گور رفت . پس از مدتی چندین سپاه به همراه مردی شایسته به کرمان فرستاد و خود نیز به تیسفون رفت تا به تخت بنشیند .

نظرات 64 + ارسال نظر
سابقی فر چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:32 ب.ظ http://Mehreh.blogfa.com

با درود

وبلاگ مهریه پس از تاخیری طولانی دوباره با مطلبی بنام فقر و رنج و رویای عدالت بروز گردید لطفاً از مطالب این وبلاگ بازدید کرده و نظر خود را اعلام نمائید.
فرصتی مهیا شد تا برای تهیه یک طرح مستند و پژوهشی در رابطه با زندگی عشایر شهرستان قائنات به روستاهایی سفر کنم که عشایر در آن جا استقرار یافته اند و در حال گذار از سنت به مدرنیته هستند و مصائب بسیاری را در زندگی خود تجربه می کنند.
بزرگترین روستای عشایر نشین قاینات روستای کلی است با جمعیتی در حدود ۱۶۰ خانوار که با رنج و سختی های بسیارزیاد و غیر قابل تحمل وتصور زندگی می کنند و می آموزند که تنها لذت زندگی ، لذت رنج بردن است و تنها رویایی که دارند اینست که روز را زودتر به شب رسانند و لقمه نانی بخور ونمیر بیابند .

چه روزگاری که استادان منصب نشین ، خداپنداران آکادمیک ، پیروان مغدیسم ، مروجین نهضت عاشورائی و تمام آنانی که رسالت اصلی شان فریادمرگ بر این ومرگ برآن و شعار رفع بی عدالتی ، مهرورزی ، خدمتگذاری ، حمایت از حماس و حزب الله و... در فضای جغرافیای درد آلود ایران است تنها به فضای اتاق کارخود در دانشکده و مجلس و اداره دلخوش کرده اند و از آنجا تئوری حماقت و تازی پرستی خود را سر می دهند.
بعضی مواقع با خود می اندیشم از مغدیسم و دین فروشان چه انتظاری می توان داشت ؟ جز اینکه روز بروز جیب هایشان گشاد تر و شکم هایشان چاق و چله تر شود .
مشتاقانه از نظرات و نوشته های شما عزیزان جهت پیشبرد اهداف ملی ایرانی در وبلاگم بهره می برم، همچنین کپی برداری از مقالات بنده و استفاده از آنها با ذکر یا بدون ذکر منبع، آزاد و باعث خوشحالی بنده است
همچنین در صورت تمایل به تبادل لینک مراتب را اعلام فرمائید .
نشانی تارنما
Mehreh.blogfa.com
Email: Mehreh@rocketmail.com
جاوید ایران ، پاینده بادایرانی
زنده بادنام ویادکورش بزرگ وتمام بانوان
ومردانی که ازجان ومال خودگذشتند که این سرزمین را
آباد وحفظ کنندو ننگ وشرم بادبرمیهن فروشان و دین فروشان
بدرودتادرودی دیگر

من قبلاً شما را لینک کردم.

گندم پرس چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 02:57 ب.ظ

سلام ممنونم بابت یادداشت زیباتون

بیشتر به فکر گندم پرس باشید
موفق باشید

خبرگزاری شاهد فردا چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:00 ب.ظ http://shahedefarda.ir

عید سعید غدیر مبارک.با آرزوی لحظات خوب و خوش همراه با صحت و سلامتی برای شما و دوستان خوبتون-امیرهادی سندگل مدیر خبرگزاری شاهد فردا

سپاس از لطفتان.

طاهره چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:31 ب.ظ http://ghaatogh.blogfa.com

سلام دوستم
عیدت مبارک

ممنون طاهره جونم

نیره چهارشنبه 1 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 07:40 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

خدایا به حق شاه مردان / مرا محتاج نامردان مگردان

فرا رسیدن عید غدیرخم بر عاشقان آن حضرت مبارک

دلا امشب به می باید وضو کرد / و هر ناممکنی را آرزو کرد

عید بر شما مبارک

مرسی نیره عزیزم.

کیارش پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:06 ق.ظ http://mardaftab.blogfa.com

درود صبح عالی بخیر{ هر کسی خدا را شناخت می تواند برای شناخت علی قدم بردارددرغیراین هیچ امکان ندارد شناخت علی
*************************************
...دیدم و می آمد از مقابل من دوش
خنده تلخی نهاده بر لب پر نوش
آه کز آن خنده آشکار شکفتم
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم
ناله فرو ماند در پس لب خاموش
غم زده چون ماهتاب آخر پاییز
دوخته بر روی من نگاه غم انگیز
دیگر در خنده اش امید و صفا نیست
راحت جان نیست عشق نیست وفا نیست
دیگر این خنده نیست نغز و دلاویز
می نگرم در خیال و می شنوم باز
می رود و می دهد به گوش من آواز :
بنگر رفتم دگر ز دست تو رفتم

Fatemeh پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:28 ق.ظ http://asalbanoo4.blogfa.com/

و خداوند همه چیز را با (ب) اغاز کرد :بهترین کلمه بسم الله بهترین مکان بهشت بهترین نمره بیست بهترین فصل بهار بهترین حس بینایی بهترین هدیه بوسه انهم نثار گل رویت؛ عید غدیر پیشاپیش مبارک

مرسی عزیزم.

amirhossein پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:07 ب.ظ http://www.parsdoost.blogfa.com

سلام خوبی عیدت مبارک[گل][گل]
آپممممممممم با تشکرررر[لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند]

ممنون . سرمیزنم.

کیارش پنج‌شنبه 2 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 10:16 ب.ظ

درو د بانو

درود

مرتضی جمعه 3 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:49 ق.ظ http://qqw.blogfa.com

عید غدیر مبارک

ممنون

احسان سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 11:08 ق.ظ http://www.immortalpasargad.blogfa.com/

درود.
ببخشید که دیر اومدم. چند وقتیه که سرم شلوغه و نمیتونم زیاد بیام نت. شرمنده.
اون داستان کرم جالب بود! و پر از اغراق. میشه که کرم به اندازه پیل بشه؟!
نوشته بودین اصطخر. درستش استخر نیست؟

راست میگی . من این متنها را قبلاً تایپ کردم و هر از گاهی از این اشکالات داره.البته به خاطر اختلاف نسخ موجود است.

amirhossein جمعه 10 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 01:31 ب.ظ http://www.parsdoost.blogfa.com

سلام خوبی چطوری؟
آپمممممم[لبخند][لبخند] بدو بیااااااا
در ضمن در نظر سنجی هم شرکت کن[لبخند][لبخند]
با تشکرررررر[لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند][لبخند]

سپاس .
اومدم.

Amir hossein جمعه 17 آبان‌ماه سال 1392 ساعت 08:33 ب.ظ http://www.parsdoost.blogfa.com

" سلام من به محرم به غصه و غم مهدی "
" به چشم کاسه خون و به شال ماتم مهدی "

[لبخند][لبخند]
آپمممممممممم[لبخند][لبخند][گل]

سرمیزنم.

زهره چهارشنبه 21 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 09:31 ب.ظ

سلام. ممنون بابت ساده نویسی داستان ها خیلی کاربردیه.
من سوالی داشتم. اینکه نوشتید هفتواد اسم شهر رو کرمان گذاشت با توجه به کدام بیت بوده؟ ممنون میشم پاسخ بدید.

چو بگذشت یک چند بر هفتواد
مرآن حصن را نام کرمان نهاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد