داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

زاری فردوسی از مردن فرزند- ادامه داستان بهرام چوبین


http://s4.picofile.com/file/8162980350/AVIJEHsoft_133_292x500.jpg

زاری فردوسی از مردن فرزندش

در این قسمت فردوسی از غم مرگ فرزند ناراحت است و میگوید : سن من به شصت و پنج سالگی رسید و به مرگ فرزندم می اندیشم . نوبت من بود که بروم . چرا رفتی و مرا دردمند کردی ؟

مگر همرهان جوان یافتی                 

که از پیش من تیز بشتافتی

جوان من فقط سی و هفت سالش بود . رفت و غم و رنجش برای من ماند در حالیکه دل و دیده من خون است . فرزندم از خداوند پاک میخواهم که گناهانت را یکسره ببخشد .

حال دوباره سر داستانمان برویم . بهرام وقتی به شهر ترکان رسید بزرگان به استقبالش رفتند وقتی نزد خاقان رفت و کرنش کرد خاقان او را بوسید و از جنگش با شاه پرسید و با ایزدگشسپ و یلان سینه هم حال و احوال کرد . بهرام بر تخت سیمین نشست و دست خاقان را در دست گرفت و گفت : تو میدانی که از خسرو کسی در جهان ایمن نیست بنابراین اگر مرا در اینجا بپذیری که در خدمتت هستم و اگر موجبات رنجت را فراهم میکنم به هندوستان میروم . خاقان گفت : تو مانند فرزندم هستی و به خداوند قسم که تا زنده ام همراهت هستم . پس دو ایوان بیاراست و جامه پوشیدنی و خوردنی و دینار و گوهرشاهوار در اختیارش گذاشت و همیشه در مجالس و در شکار و چوگان همراه خاقان بود . نامداری به نام مقاتوره هر سحرگاه نزد خاقان می آمد و هزار دینار میگرفت . بهرام مدتی متعجب بود و سپس علت را پرسید. خاقان گفت : چون در سپاه سرشناس است اگر به او ندهم سپاه را به هم ریخته و متشنج می کند . بهرام گفت : ای شاه تو او را بر خود چیره کردی . اگر اجازه دهی میتوانم تو را از شر او برهانم . خاقان پذیرفت . بهرام گفت : فردا سحرگاه مقاتوره که آمد به او نخند و پاسخش را نده . صبح فردا مقاتوره آمد اما خاقان اعتنایی نکرد .مقاتوره خشمگین شد و پرسید : چرا امروز بی اعتنایی میکنی ؟ همانا این بهرام پارسی تو را برانگیخته است . بهرام گفت : دیگر نمیگذارم تو هر صبح بیایی و گنج او را بر باد دهی . مقاتوره عصبانی شد و تیر خدنگی از ترکش درآورد و به بهرام گفت : این نشان من است فردا که می آیی مراقب پیکان من باش . بهرام خروشید و پیکان پولادی به او داد و گفت: این را از من یادگار داشته باش تا کی به کارت آید . روز بعد وقتی سپیده زد مقاتوره خفتان پوشید و بهرام هم جوشن خود را به تن کرد و جایی را در دشت برگزیدند و با هم به جنگ برخاستند . ابتدا مقاتوره به کمرگاه بهرام تیری زد که جوشنش پاره نشد و اثری نکرد . مقاتوره فکر کرد که او را کشته است . بهرام گفت : مرا نکشتی ، کجا میروی ؟ سپس بهرام تیری به او زد که او را بر زمین انداخت . مقاتوره که ضربه سختی خورده بود دو پایش را به زین بست تا بتواند روی اسب بماند اما خیلی حالش بد بود . بهرام به خاقان گفت : او احتیاج به گورکن دارد . خاقان گفت : اما او زنده است. بهرام گفت : او روی اسب مرده است . خاقان سواری فرستاد و او خبر آورد که مقاتوره مرده است . خاقان شاد شد و از شادی کلاهش را به هوا انداخت و سلاح و درم و دینار و اسب و غلام و زیور و گوهرشاهوار و تاج شاهی و ابزارهای جنگی به بهرام هدیه کرد .

در سرزمین چین حیوانی بزرگتر از اسب با دو یال سیاه بود که تنش زرد و گوش و دهانش سیاه بود و او را شیرکپی مینامیدند . خاقان دختری چون ماه با دو زلف سیاه و لب لعل و بینی چون قلم سیمین و لبانی چون بیجاده و چشمانی چون نرگس هراسان داشت . پدرومادر خیلی مراقب او بودند . روزی که خاقان برای شکار رفته بود و خاتون هم در کاخ به کارهایش مشغول بود ، دختر با همراهانش در مرغزار آمد و شیرکپی او را دید و در یک دم او را بلعید . وقتی خاقان و خاتون شنیدند عزادار شدند و هر سال در مرگش گریان بودند . خیلیها سعی کردند شیرکپی را بکشند اما نتوانستند. روزی خاتون بهرام را دید و از اطرافیان پرسید او کیست ؟ گفتند : او چندی در ایران شهریار بود و او را بهرام گرد مینامند و حالا در خدمت خاقان است . روزی خاقان جشنی برپا کرد و بهرام را هم دعوت کرد . خاتون نزد بهرام رفت و او را ستود و گفت : میتوانم خواسته ای از شما داشته باشم ؟ بهرام گفت :فرمان دهید .خاتون گفت: مرغزاری اینجاست که جوانان در بهار آنجا جشن میگیرند .بالای آن مرغزار کوهی است که حیوانی چون اژدها آنجاست که زندگی را بر همه حرام کرده است و او شیرکپی است و آن حیوان دخترم را بلعید . سواران جنگی زیادی به او تاختند اما یا فراری شدند یا کشته شدند . بهرام گفت : فردا صبحگاه آنجا میروم و کارش را میسازم . روز بعد بهرام با کمند و کمان و سه چوبه تیر به نخچیرگاه رفت و به یارانش دستور داد تا بازگردند . شیرکپی به چشمه آمد و در آب غلطید و بیرون آمد وقتی چشمش به بهرام افتاد چنگ و دندان نشان داد و جلو آمد . بهرام تیری به تن حیوان زد و تیر دوم را به سرش زد و تیر سوم را به چنگ او زد و تیرچهارم بر میان حیوان خورد و خون جاری شد سپس بهرام نت اژدها را با شمشیر دو نیم کرد و سرش را هم جدا نمود . خاقان و خاتون از این اتفاق شاد شدند و به بهرام آفرین گفتند و زر و گوهر فراوانی به او پاداش دادند از جمله صد کیسه درم و گنج و همان مقدار برده و جامه و همچنین خاقان دخترش را به عقد بهرام درآورد .

خبرهای بهرام به خسروپرویز میرسید . شاه با بزرگان مشورت کرد و به خاقان نامه نوشت : نخست آفرین خدا را به جا آورد و سپس گفت : بهرام چوبینه بنده ناسپاس ماست که پدرم شاه جهان او را بالا کشید ولی او بدکرداری نمود و هیچکس او را نپذیرفت تا اینکه به نزد تو آمد و تو او را پذیرفتی و مقام دادی . آیا فراموش کردی که با تو چه رفتاری داشت ؟ آیا تازیانه اش را فراموش کردی ؟ اگر این بنده را دست و پا بسته بفرستی من راضی میشوم وگرنه سپاهم را به توران میفرستم و روز روشن را برایت چون شب سیاه میکنم . وقتی نامه خسرو به خاقان رسید خاقان به فرستاده گفت که فردا پاسخ نامه را میدهم . روز بعد که فرستاده آمد خاقان دبیر را آورد و با قلم و مشک بر حریر چینی پاسخ را نوشت . ابتدا سلام و درود بر کردگار جهان و سپس نوشت : نامه را خواندم . اینگونه سخن گفتن زیبنده خاندان شما نیست .چین و توران و هیتال همه از آن من است اگر من با بهرام همراه شوم تو را شکست میدهیم . من جز از یزدان از کسی نمیترسم . اگر کمی خرد داشتی شاید بزرگی می یافتی. سپس بر آن نامه مهر زد و به فرستاده سپرد . وقتی نامه به خسرو رسید مضطرب شد و ایرانیان را فراخواند و به مشورت پرداخت. ایرانیان گفتند : بهتر است با پیرخردمند مشورت کنی و عجله به خرج ندهی . نیک آن است که پیرخردمندی را برگزینی و نزد بهرام بفرستی تا داستان بهرام را از روز اول تا کنون بازگوید و او را به راه آورد اگر کار یکماهه انجام نشد حتی یکسال هم طول بکشد مهم نیست زیرا بهرام داماد خاقان است و نمیتوان به راحتی به او بد گفت و باید با سیاست جلو رفت . از آنسو وقتی بهرام از جریان نامه خسرو به خاقان باخبر شد نزد خاقان آمد و گفت : اگر بخواهی با سپاهی از چین به جنگ او رویم و ایران و روم را از آن تو کنیم و سر خسرو را بریده و تخم ساسانیان را از بن میکنیم . خاقان به فکر فرو رفت و افراد پیر و خردمند را فراخواند و نظر آنان را خواست . آنها گفتند : این کاری بس دشوار است اما اگر بهرام فرمانده سپاه باشد چون در ایران دوستدارانی دارد اگر شما هم پشتیبانی کنید شاید این کار انجام شود . بنابراین خاقان دو تن از پهلوانان به نامهای چینوی و زنگوی را برگزید و به آنها گفت : هشیار باشید و همیشه در هنگام شادی و خشم چشم به بهرام داشته باشید پس سپاهی دلاور به آنها سپرد . وقتی به خسرو خبر بیرون آمدن سپاه توسط بهرام به ایران رسید . خرادبرزین را صداکرد و گنجینه ای از گوهرهای گرانبها به او داد و گفت : تو به مسائل ایران و توران دانا هستی و به زبانها هم آشنایی داری پس نزد خاقان برو و او را به راه بیاور . وقتی خرادبرزین نزد خاقان رفت ابتدا هدایا را داد و سپس نخست آفرین کردگار را به جا آورد سپس از پادشاه ایران یاد نمود و از جم و طهمورث و کیقباد و کیخسرو و رستم نامدار و اسفندیار و سپس گفت: شاه ایران از زمان شاهان گذشته خویش توست . خاقان از چرب زبانی او خوشش آمد و جایی برای پذیرایی او در قصر در نظر گرفت و او در سر سفره و شکار و بزم همیشه نزد خاقان بود . روزی که خاقان را تنها یافت ، گفت : بهرام بدسرشت است و از اهریمن هم بدتر است . او هرمزد تاجدار را پایین کشید . اگرچه روابطش با تو خوب است و بالاخره پیمان شکنی می کند . اگر او را نزد شاه ایران بفرستی همه چین و ایران از آن تو میشود . خاقان ناراحت شد و گفت : این حرفها را نزن که آبروی خودت را میبری . من بداندیش و پیمان شکن نیستم . خراد گفت : برای تو دوستی با شاه ایران بهتر از چوبینه است . شاه فامیل دیرینه توست . خاقان گفت : اگر قیصر زیر پیمان خود با خسرو زد ، آنوقت من هم زیر پیمان خود با بهرام میزنم . من هم مانند خسرو هزاران بنده دارم و بهرام جنگجو داماد من است . خرادبرزین از خاقان ناامید شد و به یاد خاتون افتاد پس نزد بزرگی که رئیس سرای خاتون بود ، رفت و از او کمک خواست تا بتواند خاتون را ببیند . آن مرد گفت : او کاری نمیتواند بکند زیرا بهرام داماد اوست .خرادبرزین ناامید شد . ترکی به نام قلون را یافت که فامیل مقاتوره بود و کینه بهرام را به دل داشت و او را نفرین میکرد . خراد او را فراخواند و درم و دینار و پوشش و خوردنی فراوانی به او داد و با او حشر و نشر کرد و هرگاه نزد خاقان میرفت دیگر سخنی از بهرام نمی گفت . در همین زمان دختر خاقان بیمار شد و رئیس سرای خاتون به او گفت : اگر از پزشکی چیزی میدانی بیا و کمک کن ولی خود را معرفی نکن . پس خراد برزین نزد بیمار رفت و دستور داد آب انار و کاسنی به او بدهند . بعد از هفت روز دختر سلامتی یافت .خاتون دینار و جامه زربفت بیاورد و گفت : هرچه میخواهی بگو . خراد برزین گفت :روزی که چیزی خواستم نزد شما می آیم ولی به دینار و درم احتیاج ندارم . از آنسو بهرام با سپاه رفت تا به مرو رسید بعد از آن خاقان دستور داد هرکس بدون مهر ما به ایران برود او را به دو نیم میکنم .خرادبرزین سه ماه نزد خاقان ماند و روزی به قلون گفت : تو تا قبل از این خوراکت نان جو و ارزن بود و پوستین میپوشیدی اما حالا نان و بره میخوری و جامه های گران به تن داری . من کاری با تو دارم ، مهر خاقان را میستانم و تو با آن به ایران نزد بهرام برو . همان پوستین سیاه را بپوش و چاقو را مخفی کن وقتی نزد بهرام رسیدی بگو که پیامی از دختر خاتون داری و وقتی نزدیک چوبینه رسیدی بگو دختر خاتون گفته که رازی را پنهان به تو میگویم وقتی تنها شدید سپس جلو برو و کارد را بر او بزن و تا نافش را ببر . هرکس که آگاه شود یا سوی اسب میرود یا سوی گنج و کسی برای کشتن تو نمی آید اگر هم کشته شوی جهاندیده هستی و در ثانی کینه خود را در قبال قتل مقاتوره گرفته ای اما مطمئن باش کسی با تو کاری ندارد و بعد از آن هم میتوانی نزد خسرو پرویز بروی . شاه تو را بی نیاز میکند و شهری را به تو میدهد . قلون هم پذیرفت .

خراد نزد خاتون رفت و گفت : اکنون چیزی از شما میخواهم و آن مهر خاقان است . خاتون گفت : شاه مست و خواب است پس گل مهر بده تا بر نگینش بزنم و چنین کرد و خراد هم گل مهر را به قلون داد و او به راه افتاد تا به مرو رسید و به در خانه بهرام رفت و در زد و گفت: من از طرف دختر خاقان که آبستن و بیمار است پیامی برای بهرام دارم . غلام نزد بهرام رفت و گفت : کسی آمده است و پیامی از دختر خاقان دارد. پس بهرام گفت : نامه اش را بیاور اما قلون گفت : پیام محرمانه است بنابراین او به نزد بهرام رفت و به بهانه اینکه پیام را در گوش بهرام بگوید به او کارد زد . بهرام فریاد زد و همه به نزد او آمدند پس گفت : او را بگیرید و بفهمید از طرف چه کسی آمده است . پس همه بر سر او ریختند و کتکش زدند اما او لب باز نکرد . از آنسو خون زیادی از بهرام رفته بود و خواهرش مویه کنان در کنارش بود و میگفت : به سخنان من گوش نکردی . بهرام مجروح و خسته گفت : ای خواهر پاک من پندهایت بر من کارگر نبود . بزرگتر از جمشید که نبودم . او با گفتار دیوان به بیراهه رفت . سرنوشت کاووس کی را هم شنیده ای که دیوان با او چه کردند . مراهم دیو به بیراهه کشید . پشیمانم و امیدوارم که خدا مرا ببخشد . تقدیر من چنین بود و حالا رفتنی هستم . سپس به یلان سینه گفت : سپاه را به تو می سپارم ، در هر کار با خواهرم مشورت کن . همه پیش خسرو روید و از در اطاعت او درآیید . از طرف من به گردوی سلام برسان . شنیده ام خرادبرزین در چین است ، انتقام مرا از او بگیرید و مرا در ایران دفن کنید . من کارهای زیادی برای خاقان کردم ولی این پاداش من نبود که چنین دیوی را بر من بفرستد . دستور داد تا نامه ای به خاقان بنویسند که بهرام مرد پس بازماندگان را در امان نگهدار که او با تو هرگز بدی نکرد و همیشه راستی به خرج داد . سپس خواهرش را بوسید و جان داد.

 

 

 

 

همی بر خروشید خواهر به درد         

سخنهای او یک به یک یاد کرد

دیبا بر او پوشاندند و کافور زدند و در تابوت سیمین نهادند .

چنین است کار سرای سپنج              

چو دانی که ایدر نمانی مرنج

وقتی نامه بهرام و خبر مرگ او به خاقان رسید ، دردمند شد و از دیده خون فروریخت و در جستجوی گناهکار می گشت و بالاخره فهمید که کار خراد برزین است . قلون در توران دو فرزند و چندین فامیل داشت . دو فرزندش را آتش زدند و اموالش را تصرف کردند . اما خرادبرزین را پیدا نکردند و سپس نوبت به کشتن خاتون رسید . چندی توران در سوگ بهرام بود .

وقتی خرادبرزین به نزد خسرو رسید هرچه اتفاق افتاده بود را تعریف کرد . خسرو خیلی شاد شد و به درویشان کمک کرد پس به همه شاهان و قیصر نامه نوشتند که خداوند چه بلایی به سر بهرام آورد . یک هفته جشن گرفتند و دهان خرادبرزین را پر از گوهر شاهانه کرد و صدهزار دینار به او داد .

از آنسو خاقان برادر خود را به مرو فرستاد تا نزد خویشان بهرام رود و به آنها بگوید که خاقان هم سوگوار بهرام است . سپس نامه ای جداگانه به گردیه نوشت و از او خواستگاری کرد . برادر خاقان به مرو رفت و پیام خاقان را داد . گردیه گفت : نامه را خواندم و از خاقان سپاسگذارم اما من اکنون سوگوارم و بعد از چهار ماه وقتی سوگ تمام شد گوش به فرمان خاقان خواهم بود . من خودم روی به ایران رفتن ندارم . حالا شما بروید و پیام مرا به خاقان بدهید . پس از آن گردیه با نامداران خود به مشورت پرداخت و گفت : خاقان خواستگار من شده است . بر او عیب نمی گیرم چون شاه توران است . اما بهرام مرا بیست سال بی پدر بزرگ کرد و اگر کسی مرا از او خواستگاری میکرد ، عصبانی میشد . البته شاه توران مرد کمی نیست اما پیوند ایرانی و ترک جز غم و رنج عاقبتی ندارد . دیدید که سیاوش از دست افراسیاب چه بر سرش آمد ؟ من نامه ای به گردوی مینویسم تا درباره ما با شاه صحبت کند . بزرگان گفتند : بانو تو هستی و از هر مرد خردمندی هوشیارتری و ما گوش به فرمانت هستیم . سپس گردیه به سپاهیان گفت : من قصد رفتن به درگاه شاه ایران را دارم . شما میتوانید بازگردید یا همراه من بیایید . همه پذیرفتند و بدینسان شبانه حرکت کردند . چندتن از لشگریان به سوی خاقان فرار کردند و خبر آوردند که گردیه گریخت . برادر خاقان به او خبر داد .

از این ننگ تا جاودان بر درت                   

بخندد همی لشگر و کشورت

خاقان عصبانی شد و گفت : بشتاب و سپاه را آماده کن تا جلوی آنها را بگیری و وقتی به آنها رسیدی تندی مکن و با زبان خوش آنها را به راه بیاور اگر نپذیرفتند با آنها بجنگ و همه را بکش .      چهار روز بعد لشگر خاقان به فرماندهی برادرش نزد گردیه و سپاهش رسیدند . گردیه لباس جنگی برادر را به تن کرد و بر اسب نشست و دو لشگر در برابر هم صف کشیدند . طورگ جلو آمد و گفت : آن پاک زن کجاست ؟ میخواهم با او حرف بزنم ( زیرا گردیه را در لباس جنگ نشناخت ) گردیه خود را معرفی کرد و طورگ متعجب شد و گفت : تو یادگار بهرام هستی و خاقان تو را برگزیده است . گردیه به او گفت : بهتر است به سویی برویم و صحبت کنیم . طورگ پذیرفت . گردیه گفت : بهرام را دیده بودی ؟ او هم پدر و هم مادرم بود و حالا مرده است . اکنون من تو را آزمایش میکنم و با تو میجنگم . پس اسب را تازاند و نیزه ای بر کمربند او زد و او را به زمین کوبید و زیر طورگ جوی خون روان شد . یلان سینه هم با سپاهش جنگ را آغاز کرد و همه لشگر چین را در هم کوبید .   وقتی گردیه پیروز شد به سوی ایران آمد و روز چهارم به آموی رسید و چندی آنجا ماند و نامه ای به برادرش گردوی نوشت و خواست تا او نزد شاه وساطت کند و بگوید که لشگرش چگونه دمار از روزگار لشگر چین درآوردند و گفت : بسیاری از نامداران و جنگ آوران با من هستند و نباید گزندی به آنان برسد . من در آموی منتظر پاسخت هستم .

بعد از آنکه خیال خسرو از بهرام راحت شد روزی به وزیرش گفت : هر وقت قاتل پدرم که خویش من است از جلوی من میگذرد ناراحت میشوم . آن شب را به میخوارگی گذراند و روز بعد بندوی را به بند کشید و دستور داد تا دست و پایش را ببرند و او جان داد . پس از آن کسی را به خراسان فرستاد و پیغام داد تا گستهم سریع با لشگر به نزد او بیاید . گستهم به راه افتاد تا از ساری و آمل به گرگان رسید و شبی شنید که شاه برادرش بندوی را کشته است . ناراحت شد و خاک بر سر ریخت و فهمید که او را به کینه پدر کشته است . سپاه را به بیشه نارون کشاند و در هر سو مردم بیکار و محتاج نان به او میگرویدند تا اینکه به سپاه گردیه رسید و به نزدش رفت و در مرگ بهرام تاسف خورد و از مرگ بندوی گفت و گریست و گفت : کسی که به برادر مادرش رحم نکند چه امیدی است که به شما رحم کند ؟ بهتر است که با هم متحد شویم . همه بزرگان سخنان او را پذیرفتند و گردیه هم سست شد . گستهم به یلان سینه گفت : بهتر است این زن ، شوهر کند . من خواهان او هستم .   یلان سینه با گردیه صحبت کرد و گفت : او گستهم یل ، دایی شاه و توانگر است خوب است خواستگاری او را بپذیری . گردیه پذیرفت و با گستهم ازدواج کرد .

وقتی گردوی و خسرو از ازدواج گردیه و گستهم آگاه شدند بسیار برآشفتند و قرار شد که شاه نامه ای به گردیه نویسد و بگوید : اگر تو با ما همراه شوی در نزد من مقرب خواهی شد و من با تو ازدواج خواهم کرد و به سپاهیانت هم امان میدهم . گردوی هم نامه نوشت و گفت : کار بهرام دودمان ما را بدنام کرد ، وقتی همسرم نزد تو آمد به سخنانش گوش کن و نامه خسرو را بخوان و عمل نما . پس نامه ها را همسر گردوی برای گردیه برد و وقتی گردیه نامه را خواند با پنج تن از همراهان مشورت کرد و تصمیم گرفتند که شبانه بر سر گستهم بریزند و او را بکشند . گردیه شبانه خفتان پوشید و همه ایرانیان را صدا کرد و امان نامه شاه را به آنها نشان داد و همه به او آفرین گفتند .

گردیه نامه ای به شاه نوشت و گفت : دستور شما انجام شد حال در انتظار فرمان شما هستم . وقتی نامه به خسرو رسید شاد گشت و گردیه را به درگاه خود دعوت کرد و شاه نیز او را به همسری برگزید و طبق آئین او را از برادرش خواستگاری کرد و با او ازدواج نمود .   دو هفته بعد شاه از گردیه خواست تا درباره جنگ با خاقان سخن گوید و تعریف کند که چگونه لباس رزم پوشید و جنگید .   گردیه لباس رزم و کلاهخود و خفتان خواست و نیزه بر زمین نهاد و سوار بر اسب شد و شروع به تاخت کرد و کشتن طورگ را شرح داد.   شیرین گفت : ای شهریار به او آلت جنگ نده ممکن است به کینخواهی برادر بلایی بر سرت بیاورد . شاه خندید و گفت : او دوستدار من است .   شاه گفت : حال ببینم با می نوشی چگونه ای ؟ گردیه به یک دم جام می را سرکشید .   شاه تعجب کرد و گفت : ای ماه چهار سالار من که نگهبان من هستند و هرکدام دوازده هزار سوار جنگی دارند و دوازده هزار کنیزان که در قصر هستند از این پس در اختیار تو هستند . گردیه شاد شد و تعظیم کرد .

شبی خسرو با موبدان و بزرگان در حال می نوشی بود که در مجلس جامی یافت که نام بهرام بر آن نوشته بود . دستور داد تا جام را بشکنند و بر بهرام نفرین کردند . سپس شاه دستور داد تا همه مردم را از ری بیرون کنند و با پیلان جنگی آنجا را بکوبند و با خاک یکسان نمایند .   وزیر گرانمایه شاه گفت : ری شهر بزرگی است و شایسته نیست که چنین کنید که خداوند راضی به آن نیست . شاه گفت : پس انسان بدگوهری را بیابید تا مرزبان ری کنم . فردی باشد بسیارگو و سرخ مو و تنش زشت و بینی کج و روی زرد و بداندیش و بددل و پست و پرکینه و دروغگو با دو چشم کج و سبز با دندانهای بزرگ .       همه موبدان مبهوت ماندند که چگونه خسرو چنین فکری به سرش زد . همه در جستجوی چنین مردی بودند تا بالاخره کسی را یافتند و او را نزد شاه بردند .    خسرو خندید و گفت : چه کار بدی بلدی ؟  مرد پاسخ داد : من از کار بد نمی آسایم و عقل ندارم و هر سخنی گویم بر عکس انجام میدهم و دروغگو هستم و هر پیمانی ببندم ، میشکنم .    خسرو منشوری را به نام او زد و مرد وقتی به ری رسید ، دستور داد تا ناودانها را از بامها بکنند . سپس همه گربه ها را بکشند و جارچی ندا میداد که : اگر گربه ای را در سرایی ببینم یا ناودانی بر جای باشد آن خانه را خراب میکنم . هرجا یک درم میجست صاحبش را به عزا می نشاند . خلاصه همه را فراری کرد و شهر ری به خرابه ای تبدیل شد .

فروردین ماه که گلها روییدند و دشت پر از لاله شد کسی از ری آمد و از گردوی کمک خواست . برادر هم نزد خواهرش رفت و از او خواست تا چاره ای بیندیشد . گردیه گربه ای آورد و به گوشش گوشواره انداخت و ناخنهایش را رنگ کرد و به او می خوراند . و خمارش کرد و بر اسب نشاند . او از اسب پرید و در باغ شروع به دویدن کرد . شاه شاد شد و خندید و از گردیه خواست که هر آرزویی دارد ، بخواهد . گردیه تعظیم کرد و گفت : ری را به من ببخش . شنیده ام حاکم ری گربه ها را میکشد و ناودانها را میکند . خسرو خندید و ری را به او بخشید و حاکم ری را برکنار کرد و گفت : حالا تو پارسایی را به مرزبانی ری بفرست .

بعد از اینکه شاه خیالش از همه طرف راحت شد از بین ایرانیان چهل و دوهزار جهاندیده و سوار جنگی را جدا کرد و گنجهای فراوان به آنها داد و پادشاهیش را چهار بخش نمود و دوازده هزار تن دیگر را به سوی زابلستان فرستاد و سپرد که هرکس از دستورات سرپیچی کند ابتدا با سخن نرم او را به راه آورید و اگر نشد او را به بند بکشید . دوازده هزارتن دیگر را به راه الانان و دوازده هزار تن دیگر را هم به سوی خراسان فرستاد تا مراقب مرز هیتال و چین باشند .

وقتی پنج سال از پادشاهی خسرو گذشت در سال ششم مریم پسری چون ماه به دنیا آورد . پدر در گوشش نام نهانی قباد را گذاشت و آشکارا او را شیروی نامید .  اخترشناسان گفتند : از این کودک در زمین آشوب به پا میشود . شاه غمگین شد و گفت : مراقب باشید و نزد بزرگان ایران این سخنان را به زبان نیاورید . شاه اندیشناک بود و یک هفته کسی را به حضور نپذیرفت . بزرگان سوی موبد رفتند و از چگونگی حال شاه پرسیدند و اینکه چرا شاه به آنها بار نمیدهد . موبد نزد شاه رفت و پیام آنها را داد . شاه گفت : من از روزگار دلتنگ شده ام و از سخنان اخترشناسان هراسانم . موبد ناراحت شد اما گفت : هرچه تقدیر باشد همان میشود . با رنج دادن به خودت که چیزی عوض نمیشود پس سخنان آنها را فراموش کن و شاد باش .

چنان چون بکارد فلک بدرویم                  

بدو کام و ناکام ما بگرویم 

خسرو به سخنان موبد دل سپرد و سپس نامه ای به قیصر نوشت و خبر داد که مریم پسری بدنیا آورده است . شاد باش .

وقتی نامه به قیصر رسید فرمود تا شهر را آذین بستند و شهر روم پر از رامشگران شد و یک هفته جشن برقرار بود سپس قیصر دستور داد تا صد شتر از درم و گنج و پنجاه شتر دینار و دویست دیبای رومی و چهل خوان زرین فرستاد و برای مریم هم چند گوهر و یک طاووس نر و جامه های خز و حریر چینی و آبگیری از در و زبرجد و هزاران دینار رومی به همراه چهل مرد رومی فرستاد و رئیس آنها خانگی بود که مردی فرزانه و بی همتا بود . به پیروز شاه مرزبان نیمروز خبر رسید که کاروانی از روم در حال رفتن به ایران است . پس به استقبالشان رفت و با هم نزد شاه رسیدند . خانگی به خاک افتاد و بر شاه آفرین گفت . شاه هم از فرزانگی او تقدیر کرد . سپس نامه قیصر را برای شاه خواندند که در آن تبریک و تقدیر و ابراز شادی بود و در آن درخواستی از جانب قیصر بود و آن اینکه : دار مسیحا را که در گنجینه شماست اگر ممکن است به ما برگردانید که من سپاسگذار خسرو میشوم . چون میدانید که از زمان فریدون همیشه کشور ما مورد تاخت و تاز ایرانیان بود و با این کار کینه ها هم از دل رومیان رخت برخواهد بست .      شاه خانگی را نزد خود نشاند و در هنگام خوان و شراب و شکار در کنارش بود تا یک ماه گذشت و شاه پاسخ قیصر را نوشت : بعد از آفرین یزدان از ستایشهای او تشکر کرد و گنجی را که قیصر فرستاده بود را پذیرفت و به خاطر همراهی او در سختیها و کمکهایش از او تقدیر کرد و گفت : تو برایم مثل پدر بودی اما از دار مسیحا گفته بودی . اگر از ایران چوبی به روم فرستم همه به ما میخندند . موبد خیال میکند که به خاطر مریم ترسا شده ام . به غیر از این هر آرزویی داری بخواه . از هدیه هایت سپاسگذارم و همه را به شیروی میبخشم . از روم و ایران پراندیشه هستم و میترسم شیروی گزندی به ایران و روم برساند . دخترت به دین مسیح پایبند است و به سخنان من گوش نمیدهد . جهاندار یارت باد .   سپس شاه بر نامه مهر زد و به همراه گوهرهای شاهانه و صدوچهل هزار دیبای چینی و صدهزار درم و پارچه های زربفت گوهرنگار و پانصد در خوشاب و صدوشصت یاقوت زر و هر چیزی از هر کشوری بار سیصد شتر کرد و برای قیصر فرستاد . علاوه بر آن خلعتی به همراه اسب و جامه و تخت و دینار به خانگی بخشید و چند شتر دینار به فیلسوفان بخشید و همه شاد و خوشحال به روم بازگشتند .


نظرات 68 + ارسال نظر
سورنا پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 08:49 ق.ظ http://sourenajon.blogfa.com/

میدونی چیه تمام ایران فدای تهران شماشده
حقتونه!!!!!!!!!!!!

کیارش پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:08 ق.ظ

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود
چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما
جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای
این چنین طراریت با من مسلم کی شود

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی
چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست
این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم
تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال
ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

عطار نیشابوری

کیارش پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 09:09 ق.ظ

باده ناخورده مست آمده‌ایم
عاشق و می پرست آمده‌ایم

ساقیا خیز و جام در ده زود
که نه بهر نشست آمده‌ایم

خیز تا از خودی برون آییم
که به خود پای بست آمده‌ایم

چون شکستی نبود جانان را
ما ز بهر شکست آمده‌ایم

در جهانی که مست هشیار است
هوشیاران مست آمده‌ایم

نیره پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:34 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

با دوست طوری رفتار کن که به حاکم محتاج نشوی وبا دشمن طوری معامله نما که اگر کار به محاکمه کشید ظفر تو را باشد. افلاطون

نیره پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:55 ق.ظ http://naseri-n.blogfa.com

درود بر فریناز گرامی

دوستی مانند گُلی است :

1- برخی به خاطر آنکه از عطر آن استفاده کنند از همان ابتدا آن را از ریشه در می آورند این گل چند ساعتی بیشتر باقی نمی ماند.

2- برخی چند مدتی ابتدا آن را نوازش می کنند به آن آب می دهند می خواهند گل را حفظ کنند اما چند مدتی که گذشت آن را فراموش می کنند و این گل تا چند روز بیشتر دوام نمی آورد

3- ولی برخی از ابتدا گل را نگهداری می کنند به آن آب می دهند از عطر آن لذت می بند و هر روز که به آن نگاه می کنند انگار همین روز اول است که آن را دیده اند این گل سالها دوام خواهد داشت

حالا به نظر شما دوستی ما جزو کدام دسته است؟

به دید من بیشتر آدما از نوع دوم هستند اول خود را خوب معرفی می کنند هر روز به نحوی حرفی می زنند ولی کم کم انگار برایشان عادت می شوی و تو را فراموش می کنند
برخی تنها هستی سراغت می آیند برخی وقتی کاری پیش میاد سراغت را می گیرند برخی برای خودشان و کارهای گوناگون خودشان سراغت می آیند

ولی بسیار کم هستند افرادی که فقط برای خودت به سراغت می آیند برای تو ارزش قایل هستند و همیشه پاسخ گوی محبت های هم هستند یه طرفه نیست بلکه یک دوستی عمیق است

کاش بدانیم چرا با کسی دوست می شویم و چرا دوستی می کنیم کاش کاش کاش .........

می خواستم از این دنیای مجازی بروم با همه زشتی هایش و دوستی های دروغینش ولی به خاطر برخی دوستان پاک مانند شما ماندم و باز می نویسم چون من نه احتیاجی به آنان دارم و نه دیگر حرف های آنان را باور خواهم کرد برای میهن دوستان وافعی می نگارم
شادان باشی

خیلی دوستت دارم

7holy پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:44 ق.ظ http://www.timarestani.blogfa.com

تقدیر انسان پرواز است ، حیف است زمینگیر شود !

حیف

پاییز89 پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ق.ظ http://paeiz89.blogfa.com/

گفته بودی:

دلتنگی هایم را، با قاصدک ها قسمت کنم،

تا به گوش تو برسانند.

می گفتی:

قاصدکها گوش شنوا دارند؛

غم هایت را، در گوششان زمزمه کن،

و به باد بسپار…

من اکنون صاحب دشتی قاصدکم؛

اما مگر تو نمی دانستی،

قاصدک های خیس از اشک، می میرند؟؟؟

پاییز89 پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:58 ق.ظ http://paeiz89.blogfa.com/

می‌گویند تنهایی پوست آدم را کلفت می‌کند

می‌گویند عشق دل آدم را نازک می‌کند

می‌گویند درد آدم را پیر می‌کند

آدم‌ها خیلی چیزها می‌گویند ،‌

من،‌امروز

شاید
کرگدن دل‌نازکی هستم که پیر شده است!

پاییز89 پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:59 ق.ظ http://paeiz89.blogfa.com/

آرامم اما نا آرام

سکوتم اما پر از فریاد

گریانم اما خندان

هستم در خودم اما نیستم در خودم

و هنوز …

نفس می کشم زندگی را

بدنبال جرعه ای آرامـــش …

پاییز89 پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:00 ب.ظ http://paeiz89.blogfa.com/

امشب تمام حوصله ام را

در یک کلام کوچک

از تو

خلاصه کردم

ای کاش می شد

یک بار بگویم ” دوستت دارم ”

ای کاش فقط

تنها همین یک بار

تکرار می شد!

نیره پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 03:25 ب.ظ http://naseri-n.blogfa.com

دوستت دارم خییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییلی

سکوت منتظر... پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 06:16 ب.ظ http://kiarash53.blogfa.com/

بی تومهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد ازجام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم
درنهانخانه ی جانم گل یاد تو درخشید
عطرصد خاطره پیچید گل صد خاطره خندید
یادم آمد که شبی باهم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من هم محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
شب وصحرا گل و سنگ
همه دلداده به آواز شباهنگ
یادم آید که تو گفتی از این عشق حذر کن
لحظه ای چند براین آب نظر کن
آب آیینه عشق گذران است
تو که امروزنگاهت به نگاهی نگران است
تا فراموش کنی عشق ازاین شهرسفرکن
باتو گفتم:
حذر ازعشق توهرگز نتوانم نتوانم
سفراز پیش توهرگزنتوانم نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پر زد
چون کبوترلب بام تو نشستم
تو به من سنگ زدی،من نرمیدم نگسستم
باز گفتم که تو صیادی ومن آهوی دشتم
تا به دام تو در افتم همه جاگشتم و گشتم
نه رمیدم نه گسستم
حذراز عشق توهرگز نتوانم نتوانم
سفراز پیش تو هرگز نتوانم نتوانم
اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب ناله ی تلخی زد و بگریخت
اشک در چشم تو لرزید
ماه برعشق تو خندید
یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
رفت در ظلمت غم آن شب و شبهای دگر هم
نگرفتی دگراز عاشق آزرده خبر هم
نه کسی دیگر از آن کوچه گذرهم
بی تو اما..........
به چه حالی من از آن کوچه گشتم...

محمد سرباز کوروش پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 10:57 ب.ظ http://sarbaz21.blogfa.com/

درود
نمیدونم شناختی یا ن

ولی خو یه سوال؟
من زیاد اهل شاهنامه نیستم ولی به لطف شما ازش خوشم اومد.
آخر شاهنامه چیه؟؟؟
خوشه؟؟؟
ناخوشه؟؟؟
متعادله؟؟؟

چی میشه آخر این گنجینه ی اشعار حماسی و تاریخی ما
بیا وبم جواب بده.ممنون

سلام محمد گرامی
خوشحال شدم دوباره رد پایت را در وبم دیدم.
آخرشاهنامه بستگی به مصحح آن داره که چطوری داستانها رو چیده باشه!
اما گذشته از شوخی آخر شاهنامه با شکست ایرانیان از اعراب و پایان اقتدار سلسله‌ی ساسانیان همراهه . به نظر من ناخوشه.
اما چرا بعضیها میگن خوشه ؟ شاید چون فکر می کنن که با این حمله ایرانیها مسلمان شدند.

شهرام پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:29 ب.ظ http://avay83.mihanblog.com/

سعادت در این است که انسان دنیا را همان طور که آرزو می کند ببیند . !
کورنور
سلام احوالت؟ [گل]

هستم. ممنون از احوالپرسیت.

محمود جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:07 ق.ظ http://satpars.blogfa.com

محال است زندگی مرا به هم ریخته
آفریده باشد....
خدای دانه های انار!

م- فرهمند جمعه 18 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:28 ق.ظ http://2500aryaie.blogfa.com

" مرحبا ای پیک مشتاقان بگو پیغام دوست "
"تا کنم جان از سر رغبت فدای نام دوست "
{ حافظ شیرازی }
********
باتقدیم احترام.

سپاس

سعید یکشنبه 20 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:30 ق.ظ http://WWW.BOY88.BLOGFA.COM

دورود بر بانوی ایرانی
راه در جهان یکیست وآن راه راستین است

7holy دوشنبه 21 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 12:47 ق.ظ http://www.timarestani.blogfa.com

قرار نیست که همیشه من خوش باشم…
پارسال من خوش بودم از اینکه در کنارت هستم ,
امسال دیگری خوش است برای با تو بودن ؛
و سالِ بعد یکی دیگر….
از تلاش دست نکش که چشمِ ملتی به توست….!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد