داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

پادشاهی قباد مشهور به شیرویه


http://s4.picofile.com/file/8162990600/Sassaniansekeh.jpg

پادشاهی قباد مشهور به شیرویه

پادشاهی قباد هفت ماه بود . وقتی قباد بر تخت نشست همه بزرگان ایران بر او آفرین کردند و تبریک گفتند .

 شیروی توسط خرادبرزین و اشتاد پیامی نزد پدرش فرستاد و از کارهای بیدادی که کرده بود صحبت کرد و از او خواست تا از یزدان پوزش بطلبد و به او گفت : این خواست من نبود بلکه ایرانیان این طور خواستند چون تو از راه دین روبرکشیدی خداوند هم کیفرت را داد . اول اینکه پسر پاک خون پدر نباید بریزد دیگر اینکه گیتی از آن توست و همه از دست تو ناراحتند و سوم اینکه بزرگان به خاطر کارهای تو پراکنده شدند و به چین و روم رفتند چهارم اینکه قیصر همه کار برایت کرد و سپاه و دخترش را به همراه گنج بسیار به تو داد و فقط دار مسیحا را از تو میخواست ولی تو ندادی . پنجم اینکه آز بر تو چیره شد و حتی از بیچارگان هم میخواستی بگیری و نفرین آنها برایت بد آورد . ششم دو دایی وفادار خود را کشتی . هفتم اینکه فرزند شانزده ساله ات را به زندان انداختی . به کردار زرتشت فکر کن و از خدا پوزش بخواه و بدان این گناه من نبود و نتیجه کارهایت بود پس اشتاد و خرادبرزین به تیسفون رفتند و گلینوس به استقبالشان رفت . خرادبرزین گفت که پیامی از شاه برای خسرو دارد .گلینوس نزد خسرو رفت و گفت : شاها جاودانه باشی . خرادبرزین و اشتاد از نزد شاه برایت پیام آورده اند . خسرو خندید که اگر او شهریار است پس من که هستم ؟ گفتارت با خرد همراه نیست . دو مرد خردمند نزد خسرو رفتند و تعظیم کردند و خسرو گفت : چه پیامی از کودک بی منش و زشت نام دارید ؟ آنها سخنان قباد را برایش گفتند .خسرو پاسخ داد که به او بگویید : ابتدا از هرمزد گفتی باید بدانی که بر اثر سخنان بدگویان پدر به من بدبین شد و من مجبور به فرار شدم چون او میخواست به من زهر بدهد . بعد از جنگ با بهرام با اینکه دائیهایم در راه من جانفشانی کردند به خاطر انتقام پدرم آنها را کشتم . دیگر اینکه از زندانی شدن خود گفتی ، من تو را به بند و زنجیر نکشیدم و همه چیز برایت مهیا کردم و فقط به خاطر سخنان ستاره شناس این کار را کردم حتی پس از آن نامه ای از هندوستان از رای آمد که درباره به سلطنت رسیدن تو بعد از سی و هشتمین سال پادشاهی من بود ولی با همه اینها من به آن نامه توجه نکردم و به کسی هم چیزی نگفتم . از بند و زندان مردم گفتی . اگر نمیدانی از موبد بپرس در زندان ما فقط انسانهای دیوسیرت بودند چون من روشم خونریزی نبود . دیگر اینکه ما از کسی باج نخواستیم و جز خشنودی یزدان نخواستم . آن گناهکارانی که پیش تو هستند و بدگویی مرا نزد تو میکنند همه بنده سیم و زر هستند . من با زحمت فراوان کشورگشایی کردم و گنجهای فراوان گرد آوردم. همان بدخواهانی که نزدت هستند بالاخره پادشاهی تو را برباد خواهند داد. کودکم بدان که گنجهای من پشتوانه پادشاهی توست اگر بی گنج باشی سپاه نداری و همه از تو روبرمیگردانند . تو گفتی که سپاهیان را در مرزها نشانده ام ، علتش این بود که از بیگانگان شهرهایی را ستانده بودم و ممکن بود حمله آورند پس سپاهیان را در مرز قرار دادم . و دیگر اینکه گفتی قیصر به ما وفادار بود و من به او جفا کردم اما بدان قیصر ، پرویز شاه ایران را داماد خود کرد و در آن جنگ خداوند یار من بود و با رومیان کاری انجام نمی شد . با این همه بعد از جنگ من به همه آنها گنج و گوهر و مال فراوان و اسبهای گرانمایه دادم و کارشان را بی مزد نگذاشتم . از دار مسیحا گفتی ، آن دار برای من سود و زیانی نداشت ولی تعجب کردم از کار قیصر که تکه چوبی را میخواهد و مرد کشته بر آن را خدا مینامد . به هرحال من سی و هشت سال حکومت کردم و پادشاهی همتای من نبود و حالا با تو بدرود میگویم .

سپس به خرادبرزین و اشتاد هم بدرود گفت و سپرد تا جز آنچه شنیده اید به زبان نیاورید . هرکس به دنیا می آید روزی می میرد . از هوشنگ و طهمورث و جمشید و فریدون و ضحاک و قباد و کاووس و سیاوش و افراسیاب و رستم و زال و اسفندیار و گودرز و کیخسرو و گشتاسپ و جاماسپ گرفته تا بهرام گور که کسی به مردی و زور همتای او نبود همه آن بزرگان بالاخره مردند . من هم پادشاه بی همتایی بودم اما بالاخره زمان من هم رسید .

چو بر ما سر آمد شهی و مهی               

چه شیر و چه دیگر به شاهنشهی

خرادبرزین و اشتاد گریان از پیش خسرو به نزد قباد رفتند و سخنان او را برایش بازگو کردند .وقتی شیروی سخنان پدر را دریافت کرد سخت گریست و خبر ناراحتی و گریه و زاری او به سپاهیان رسید و آنها با هم می گفتند : اگر خسرو برگردد همه سران را می کشد .صبحگاه همه بزرگان به نزد قباد رفتند . شهریار گفت : کسی که از درد پدرش غمگین نباشد سزاوار دار است . یکی از افراد گفت : اگر کسی بگوید دو شاه را میپرستم ناهشیار و خوار است . شیروی گفت : تا یکماه درشتی نمیکنیم و به نصایح پدر شاد هستیم سپس به آشپزها گفت : برای خسرو همه چیز مهیا کن و آنها نیز چنین کردند اما خسرو چیزی نمی خورد و تنها خوراکش از دست شیرین بود و جز او یاری نداشت . یک ماه گذشت و خسرو دردمند بود و مزه زندگی را نمی چشید . وقتی به باربد خبر رسید که خسرو دردمند و ناکام شده است و همه به فکر قتل او هستند از جهرم به تیسفون آمد و نزد خسرو رفت . چشمانش پر از اشک شد و نوحه ای با رود و بربط به این مضمون سرود : ای شاه آنهمه بزرگی و دستگاهت چه شد ؟ آن همه زور و فر و بختت چه شد ؟ پسر میخواستی که یار و پشتت باشد . شاهان از فرزندان خود نیرو می گیرند اما شاه ما از نیرویش کاسته شد . به شیروی باید بگویند که ای شاه بی شرم این سزاوار پدرت نبود . ای خسرو خداوند یارت و سر بداندیشان تو نگون باد . به خداوند قسم و به نوروز و مهر و بهار خرم قسم که دیگر من رود نمیزنم و آلت موسیقی را میسوزانم و چهار انگشتم را میبرم .

تمام اطرافیان شیروی نگران بودند که نکند خسرو بازگردد بنابراین همداستان شدند که او را بکشند اما کسی را نیافتند که جرات این کار را داشته باشد تا اینکه بالاخره زادفرخ کسی به نام مهرهرمزد را پیدا کرد . او مردی با دو چشم کبود و رخسار زرد و تنی خشک و پرمو و لب لاژوردی با پای برهنه و شکم گرسنه بود .

زادفرخ گفت : اگر این کار را درست انجام دهی یک کیسه دینار به تو میدهم و مانند فرزندم تو را عزیز میدارم . مهرهرمزد به نزد خسرو رفت و خنجری به جگرگاه او زد . سپس شورش شد و همه فرزندان خسرو را هم کشتند . وقتی شیروی شنید گریان شد. بعد از گذشت پنجاه و سه روز از کشته شدن خسرو ، شیروی کسی را نزد شیرین فرستاد و گفت : در ایران از تو گناهکارتر نیست . تو شاه را به نیستی کشاندی . اکنون نزد من بیا . شیرین از پیغام او آشفته شد و گفت : کسی که به پدرش رحم نکند لایق بزرگی نیست . من نمیخواهم او را چه از دور و چه از نزدیک ببینم . زهری در صندوق داشت پس ابتدا پیامی به شیروی داد و گفت : از سخنانت شرم کن و از خداوند پوزش بخواه . شیروی عصبانی شد و گفت : چاره ای نداری .بیا و پادشاهی مرا ببین . شیرین گفت : نزد تو به تنهایی نمی آیم و با عده ای خواهم آمد . سپس شیرین لباس کبود و سیاه پوشید و به همراه پنجاه نفر به درگاه شیروی آمد. شاه گفت : دو ماه از سوگ خسرو گذشت حالا باید همسر من شوی . من نیز مانند پدرم تو را گرامی میدارم . شیرین گفت : پاسخم را بده سپس در خدمتت هستم تو گفتی من زن بد و جادوگری هستم . شیروی گفت : از تندی من کینه مگیر . شیرین به کسانی که آنجا بودند ، گفت : آیا شما از من بدی دیدید ؟ مدتها بانوی ایران بودم و جز راستی نجستم. بزرگان همه از شیرین به خوبی یاد کردند . شیرین گفت : سه چیز باعث میشود زن زیبا و شایسته تخت شاهی شود . اول اینکه شرم داشته باشد . دوم اینکه پسر به دنیا آورد . سوم اینکه برورو داشته باشد و مویش پوشیده باشد . وقتی من همسر خسرو شدم از او چهار فرزند آوردم به نامهای نستور شهریار فرود مردانشه . فرزندانی که جم و فریدون هم نداشتند و زبانم لال شود اگر دروغ بگویم که الان هر چهار تای آنها زیر خاکند . سپس رویش را گشود و گفت : روی و موی من این است که تاکنون کسی ندیده بود .همه از دیدن رخسار شیرین خیره شدند و شیروی گفت : جز تو کسی را نمیخواهم . شیرین گفت : دو حاجت دارم . شیروی گفت : جان بخواه . شیرین پاسخ داد : همه اموالی که داشتم به من پس بدهی و باید جلوی همه با خط خود این را تایید کنی . شیروی هم چنین کرد . شیرین هرچه داشت به درویش داد و بنده ها را آزاد کرد و به شیروی پیغام داد در دخمه شاه را باز کن که میخواهم او را ببینم . شیروی پذیرفت و در دخمه را گشودند و شیرین مویه کنان چهره بر چهره خسرو نهاد و زهر هلاهل را خورد و در حالیکه کنار خسرو نشسته و تکیه بر دیوار داشت جان سپرد . شیرویه از شنیدن خبر مرگ شیرین بیمار شد . مدتی نگذشت که به شیروی زهر دادند و او را هم کشتند .

بشومی بزاد و بشومی بمرد                     

همان تخت شاهی پسر را سپرد

نظرات 58 + ارسال نظر
مهرداد جمعه 9 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:12 ق.ظ http://andisheazad2.blogfa.com

اون بلوگفا دات کام رو کم داشتی..

احسان دوشنبه 12 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 01:39 ق.ظ http://www.immortalpasargad.blogfa.com/

درود.
وای وای وای...
امان از اینگونه رفتارهایی که در اون زمان انجام شد و سرانجامش ضعیف شدن ایران بود و بس.
آدم میمونه که حق رو به خسروپرویز بده یا شیرویه.

بله همین طوره.

[ بدون نام ] چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:32 ب.ظ

ای عقل و خرد ماتِ مقامت زینب

وی همچو علی نُطق کلامت زینب

در قدر شرافتت همین بس که خدا

زد سکه ی زِینِ اَب به نامت زینب
************************
سلام بزرگوار ، نظرتون رو دو بار ارسال فرمودید. دو تا 500 مد نظرتون بود یا یک 500...
اجرتان با حضرت زینب سلام الله علیها
یاعلی

دو تا 500

یا ابا صالح المهدی ادرکنی چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 02:40 ب.ظ http://yaabasalehadrekni.blogfa.com/#http://

به روی چشم... با احترام ثبت شد.قبول باشه ان شاالله
در پناه امام زمان عج الله

ممنون

nooshin پنج‌شنبه 15 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 03:43 ب.ظ http://khanoomkhone.blogfa.com

سلااام عزیزم


خیییییییییییلی دلم می خواد همه ی داستان هایی که گذاشتی رو بخونم
ولی الان جدا وقتشو ندارم

آخه آخره ساله و منم حسابدار
ینده از خجالتش در میام

بوووس

این وب همیشه برقراره . هر وقت تونستی بخون.

107... سه‌شنبه 20 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 10:33 ب.ظ http://www.bigane22.blogfa.com

و باز هم، نوشته های بی مخاطب من ...!!!!!
.
.
باز هم، قلم به دست گرفته ام، تا بنویسم...
از شب...
از روز ...
از گذشته های دور و نزدیک ...

دیروز از پی گناهی سنگین، گذشته ام را مرور کردم
از پی تقلبی بزرگ، دفاتر دبستان را ورق زدم
انقدر بی خیال از بازگشتنت گفتی(M) که گمان کردم سر به سر این دل
ساده می گذاری..!!!!
به خودم گفتم: این هم یکی از شوخی های شاد کننده ی توست
ولی اغاز اواز بغض گرفته ی من، در کوچه های بی دارو درخت خاطره بود..!!

هاشور اشک بر نقاش چهرام و عذاب شاعر شدن، در اوار هر چه واژه ی
بی چراغ ...!!!!!


باید می فهمیدم، که چرا مجازاتم کرده ای...؟!؟!؟؟!!!؟؟؟!؟!
شاید، قتل مورچه هایی که در خیابان به کف کفش من می چسبیدند
این تبعید را معنا کند ...
یا شیشه ای که با توپ سه رنگ من، در بعد از ظهر تابستان 10 سالگی شکست، یا سنگی که با دست من، کلاغ حیاط مادر بزرگ را فراری داد
و یا نفرین ناگفته ی گدایی....
که من با سکه ی نصیب نشده ی او، برای خودم بستنی خریدم.......!!!!!!!!


و گر نه، من که به هلال ابروی تو، در بالای ان چشم های جادویی
جسارتی نکردم .....!!!!!!!!


امروز هم، به جای خونبهای ان مورچه ها
10 حبه قند در مسیر مورچه های حیاطمان گذاشتم
برای ان پنجره ی قدیمی، شیشه ی رنگی خریدم
و یک سیر پنیر به کلاغ خانه ی مادربزرگ
و یک اسکناس سبز به گدای در به در خیابان دادم....!!!!


پس تو را به جان این همه ترانه، دیگر نگو بر نمی گردی(M)






ادامه دارد........[گل]

هادی پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:34 ب.ظ http://hadi0513

نـــــــُه فَلَک مــَر عاشقان را بنده باد
آفتاب عاشقان تابنده باد
تا قیامت ساقی ِ باقیّ ِ عشق
جام بر کف سوی ما آینده باد
تا اَبد پستان جان پُر شیر باد
مادرِ دولت طَرب زاینده باد
مُرغ جانم گر نپرّد سوی عشق
پرّ و بال مُرغ جان پر کنده باد
.......................................
.............................
باز شیری با شِکَر آمیختند
عاشقان با یکدگر آمیختند
رافضی اَنگُشت بر دندان گرفت
هم علی و هم عُمَر آمیختند
....................................
...............................
راستی نظرت در این مورد چیه؟
مولانا می دونست که شیعه بر حقه؟؟؟؟؟؟؟این آین آیه ی قرآن و خ0وندی؟؟؟؟؟/
ان الذین فرقوا فی دین الله و کانوا شیِــــــــعا"..........
راستی به به نظر تو ابا صالح المهدی ظهور می کنه که انتقام خون جدش حسین ابن علی رو بگیره و یا قاتل صدیقه ی شهیده رو مجازات کنه.....یا به حجاب دخترا رسیدگی کنه و موی پسرا و طرز لباس پوشیدن شون و تصحیح کنه و جلوی تهاجم فرهنگی رو بگیره ؟؟؟؟؟؟/ و .............

درود
اطلاعات قرانی من کافی نیست اما
تا اونجایی که میدونم مولوی سنی بوده اما به وحدت همه انسانها اعتقاد داشته.
مولوی عشق را مذهب خود میداند.
عشقی نیست که آدمی را مجذوب ساخته و در یک مدار بسته قرار دهد و رفتار های تکراری و دم زدن از شکوه فراق معشوق را در پی داشته باشد. عشقی است که عاشق را پویاتر و مشتاق تر میسازد.

هادی پنج‌شنبه 22 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 07:38 ب.ظ http://hadi0513.blogfa.com

http://hadi0513.blogfa.com لطف کن به وب لاگ من بیا و نوشته هامو بخون ممنون میشم

خدمت میرسم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد