داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .
داستانهای شاهنامه

داستانهای شاهنامه

در این وبلاگ شاهنامه فردوسی را به صورت منثور نقل می کنیم .

ملحقات - سرگذشت رستم با کک کوهزاد


http://s4.picofile.com/file/8162418418/1373489238009298.JPG

سرگذشت رستم با کک کوهزاد

گویند : نزدیک بابل کوهی بسیار بلند بود و یک سویش دشت و سوی دیگرش هندوستان قرار داشت و در آن دشت کرد و بلوچ و اوغان و لاچین زندگی میکردند .

قلعه ای به نام مرباد بالای کوه بود و فرد بدسیرتی به نام کک کوهزاد در آن دژ بود . او از نژاد اوغان بود و هجده ساله که بود بلندبالا و قوی و دو رانش مانند ران فیل بود و همه از رزم او گریزان بودند . کک بیش از هزار سپاهی در مرباد داشت و زال از او بیمناک بود . وی بارها به زال و سام و حتی گرشاسپ حمله برده بود و همیشه پیروز شده بود و هرساله زال ده چرم گاو پر از زر باج به او میداد و هر ماه هدیه هایی به او میداد تا راه زابل به هند را نبندد . وقتی رستم از کوه سپند آمد دوازده ساله بود و زال هراسان شد که مبادا رستم به کک کوهزاد بتازد و زندگانیش را به باد دهد . رستم دو دوست داشت که همه جا همراهش بودند . یکی کشواد که پسر قارن بود و دیگری میلاد که فرزند قلواد بود . زال به همه سپرده بود که درباره کوهزاد چیزی به رستم نگویند مبادا که رستم آهنگ جنگ او کند و جانش را از دست بدهد . روزی رستم با همراهانش به بازار رفتند . کلاه سام بر سر و عمود فریدون در دست داشت و مانند کوه بیستون محکم ایستاده بود و هرکه او را می دید مبهوت میشد . دو مرد جوان با هم صحبت میکردند و یکی به دیگری گفت : هر هرگز پسری بدینسان ندیده ام ، او بی همتاست . انگار او کک کوهزاد است . تهمتن غرید و گفت : چرا مرا به سام یا زال یا گرشاسپ یا نریمان مانند نکردید؟ چرا مرا به شیر یا پلنگ یا نهنگ مانند نکردید ؟ کک چیست ؟ در آب است یا در هوا ؟ زمین است ؟ کوهست ؟ دشت است ؟ چیست ؟ غول است یا آدمی یا پری ؟آنها وقتی این سخنان را شنیدند لرزان شدند و رنگ از رویشان پرید . رستم برای اینکه نترسند به آنها زر داد و گفت : داستان چیست ؟ آنها گفتند : ای پهلوان انسان بدسیرتی است که همتا ندارد و مانند نهنگ یا شیر ژیان است یا پیرگرگی است که کمر به بیداد بسته است و سپاهش بلوچ هستند و با دزدی روزگار میگذرانند . رستم پرسید : آیا زال یا سام با او مبارزه نکرده اند ؟ گفتند : بسیار با سام و نریمان جنگیده است و همیشه آنها را شکست داده است .اکنون هر سال ده چرم گاو زر از زال می ستاند . ما وقتی برویال تو را دیدیم به یاد کک افتادیم .وقتی رستم آن سخنان را شنید برآشفت و به تندی به میلاد و کشواد گفت : چرا این جریان را از من مخفی کردید ؟ من زنده باشم و زال باج بدهد ؟ همه زرها را از او پس میگیرم . میلاد سر به زیر انداخت و جواب نمیداد. کشواد گفت : ای پهلوان زال سپرده بود که هیچکس حق ندارد نام کک کوهزاد را جلوی تو به زبان بیاورد . اگر قصد جنگ داری ابتدا نزد زال برو و از او اجازه رزم بگیر. رستم نزد زال آمد درحالیکه عصبانی و آشفته بود . زال گفت : از که آشفته ای ؟ صورت رستم کبود بود و مدتی چیزی نگفت و سپس گفت : من از کار تو شگفت زده ام که خود را پورسام می نامی . همینطور از سام و نریمان و کورنگ در عجبم که چرا این کوهزاد دزد را نکشته اند و از او میترسند . این باعث ننگ است . زال رنگش زرد شد و آه کشید و دست روی دست زد و به رستم گفت: چه کسی این را به تو گفته است ؟

 کوهزاد اژدهای نر است و از سام و گرشاسپ قوی تر است و هیچ همتایی ندارد . دیگر آنکه در بالای کوه با هزار مرد جنگی همراه است و هرکدام آنها صدهزار لشگر دارند که همه رزم دیده هستند . تو هنوز کودکی و اگرچه نیروی فیل داری صبر کن در بهار رعد و برق میشود و او از مرباد به سوی هیرمند می آید . او یک برادر به نام بهزاد دارد که دست کمی از او ندارد .  در ضمن او هشت پسر جنگی دارد . تو میتوانی شبانه حمله ببری و با تدبیر دمار از روزگارش درآوری . البته دوسالی صبرکن تا پهلوان تر شوی . وقتی رستم سخنان زال را شنید آشفته تر شد و گفت : ای پدر به جان منوچهر و به خاک نریمان قسم و به خورشید و ماه و به بهرام قسم زمانی درنگ نخواهم کرد . زال به رستم خندید ولی دلش اندوهگین بود و به درگاه پروردگار نالید که ای یزدان پاک جوانم را به تو می سپارم .    دوباره زال به رستم گفت : یک سال صبر کن اما رستم خندید و به همراه میلاد و کشواد به سوی کاخ رفت و به نوشیدن می پرداخت .  رستم به کشواد گفت : باید دشمن را به زیر آورد. من نمیتوانم امشب صبر کنم . امشب پیاده به آنجا میروم . میلاد گفت : کاری که سام نتوانسته بکند تو چگونه میخواهی انجام دهی ؟ من نمی آیم و قدرت این کار را ندارم . رستم خندید و جامی پر کرد و نوشید . بعد از نوشیدن همه مست شدند و میلاد گفت : برخیز برویم و دمار از روزگار آنها درآوریم . تهمتن فهمید که او از روی مستی چنین میگوید و نه از شجاعت .

به هر حال رستم لباس نبرد پوشید و کلاهخود سام نریمان را به سر گذاشت و با دو سالار دیگر به راه افتاد . از قضا آن شب کک خواب دید که شیری غران به او حمله کرده است و او را از پا درآورد و سرش را از تنش جدا نمود . کهزاد از ترس از خواب پرید و موبدان را صدا کرد و تعبیر خوابش را پرسید . موبدان گفتند : مردی نامدار چون پلنگ و به دلیری شیر چه بسا سرها که به زیر آورد .    بهزاد گفت : چرا غم خوریم ؟ ما از کسی نمیترسیم .   موبد پرخرد گفت : او از نژاد سام است و از سیستان می آید و اژدها هم از او رهایی ندارد . کک خندید و گفت : جنگ کردن سام را دیده ام و از زال هم نمیترسم . موبد گفت : منظورم پورزال است . کک گفت : از کسی که پرورده سیمرغ است چه پسر خطرناکی ممکن است زاده شود ؟ باده آورید و مطرب بنوازد . این را گفت و تا سپیده دم به شرابخواری نشست .

رستم به دشت آمد و نعره زد : من رستم پهلوان و شیر میدان جنگ هستم . وقتی کوهزاد صدای او را شنید هراسان شد و پرسید : این بانگ و فریاد چیست : گفتند : سه تن آمده اند و قصد جنگ دارند و چند تن از سپاهیان را مجروح و فراری کردند و کسی همتای رزمشان نیست . کک گفت : کسی را بفرستید تا آنها را به بند آورد . در کودکی کشته شوند بهتر است . بهزاد جست و اجازه جنگ خواست و لباس جنگ پوشید و به راه افتاد . کک به او گفت : دقت کن و مراقب خودت باش . بهزاد خندید و گفت : تو مرا دست کم گرفته ای .     وقتی بهزاد نزد آنها رفت نعره زد : ای خر زابلی کیستی که به پیکار شیر و پلنگ آمده ای ؟ همانا زمانت به سر رسیده است . رستم فریاد زد : اگر مرد جنگی جلو بیا .  بهزاد جلو رفت و وقتی رستم را دید رنگ از رویش پرید . پهلوانی دید         بالابلند با بازوان و سروسینه قوی و مانند گرشاسپ دو شاخ بر کاهش بود و کمرگاهش باریک و دو چشمش چون دو جام زهر بود . پس پرسید : نامت چیست ؟ چه کسی باید بر مرگت بگرید ؟ بهزاد با گرز حمله برد و رستم سپر کشید و گرز به سپر خورد و داد بهزاد درآمد . رستم خندید و گفت : پیکار اوغانیان این است ؟ با چنین زوربازویی از زال باج می گرفتید ؟ بهزاد گفت : تو کیستی ؟ رستم پاسخ داد : نام من مرگ توست . بهزاد بر اسب پرید و به تهمتن حمله برد اما رستم عمود فریدون شاه را کشید و بر سرش کوبید و داد بهزاد درآمد و بی هوش شد و مدتی گذشت تا به هوش آمد . رستم او را بست و به میلاد سپرد . دیده بان به کک خبر داد که بهزاد را کودکی اسیر کرده است .     رستم خروشید : ای بدنژاد کمر به دزدی بسته ای و راه مردم را می بندی ؟ این کار جوانمردانه نیست . آماده شو که مرگت فرا رسیده است .   کک گفت : او کیست ؟   گفتند : او تو را میخواهد و میگوید که من رستم دستانم .      کک که مست از می بود ، گفت : سلاح مرا بیاورید . او پسر زال است و نمیداند که به کام نهنگ آمده است . زره پوشید و سوار بر اسب شد و به راه افتاد . وقتی رستم را دید گفت : چرا اینقدر می خروشی ؟ چرا قصد جنگ با من را داری ؟ نمیدانی که سام از دست من به ستوه آمد ؟    رستم گفت : ای دزد بی شرم که مرز و بوم را ویران کرده ای ، خودت را نشان بده و لاف نزن .   کوهزاد از کوه پایین آمد و نزدیک شد و از دیدن رستم مبهوت گشت و گفت : تو چرا اسب نداری ؟ نامت چیست ؟ چه میخواهی ؟     رستم گفت : تهمتن هستم پسر دستان سام . زال مرا برای مرگت فرستاده است . من همه باجهایی را که گرفتی پس میگیرم و سر از تنت جدا می کنم .      کوهزاد نیزه ای به سوی او انداخت اما تهمتن سر نیزه را گرفت و به آسمان انداخت تا از نظر ناپدید گشت .         کوهزاد گرز گرداند و بر سپر رستم زد اما او طوری نشد . رستم گرز کشید و طوری بر سر کک زد که تنش لرزید . گرز دوم باعث شد تا کمرگاه اسب بشکند و کک بر زمین بیفتد .   کوهزاد شمشیر کشید اما رستم سر قبضه شمشیر را گرفت و تیغ و دسته شکست .   به هم آویختند و کشتی گرفتند و مشتهای زیادی ردوبدل کردند پس رستم مشتی بر بناگوش کک زد که او در خاک غلطید و از هوش رفت و وقتی به هوش آمد رستم را بالای سرش ایستاده یافت که میخواهد سر از تنش جدا کند .     رستم گفت : خیلی های و هوی داشتی اما با یک مشت من افتادی .     کک گفت : من چنین زور بازویی ندیده ام ، همه مال و اسباب و کنیزان و تاج زر و غلامان چینی و رومی و همه طلاهایی که گرفته ام پس میدهم و تمام سپاهم گوش به فرمانت هستند و هر سال باج میدهم . دست از این رزم بردار که من دیگر پیر شده ام . تو هم نوجوانی پس دلیری مکن وگرنه لشگریانم به اشاره ای جملگی از کوه به دشت می ریزند و دمارت را درمی آورند . رستم خندید و گفت : من فریب تو را نمیخورم و دست بسته تو را به سوی زال می برم تا همه به مردانگی من پی ببرند .    آن زمان خواهش می کنم که از جانت بگذرند .   کک از روی ناچاری دوباره به کشتی پرداخت و غبار همه جا را گرفته بود .

زال باخبر شد که رستم نهانی به جنگ کک رفته است ، لرزید و گفت : اگر رستم از پس او برنیاید و کشته شود اوغانیان بد بلایی سر زابل می آورند . طبل جنگ را زدند و همه جمع شدند . زال گفت : رستم با کودکان به جنگ کک رفته است اگر دوباره او را زنده ببینم سپاس پروردگار را به جا می آورم و اگر کشته شود تمام اوغان را میسوزانم . سپاهی باید فراهم کنیم . مرا در این رزم باری دهید .    لشگریان گفتند : ما حاضریم یک تن را هم زنده نمی گذاریم . پس زال زره نریمان را پوشید و کمان گرشاسپ را به دست گرفت و بر اسب نشست و با پنجاه هزار سپاهی سواره و پیاده به راه افتاد .

تهمتن دو روز و دو شب در حال کشتی با کک بود . کهزاد تشنه شد و به رستم گفت : ای نوجوان من توان کشتی ندارم امان بده تا آب بخورم و باز کشتی بگیریم .   من پیر شده ام و نیرویم را از دست داده ام . رستم خندید و او را رها کرد . کوهزاد به سوی چشمه رفت و آب خورد و روی سر و تنش را شست و گوشه ای افتاد .   رستم خروشید چرا نشسته ای ؟ بیا بجنگ .    پس دور سوم کشتی آنها آغاز شد .

همی زور کرد این بر آن ، آن بر این      

ز خون گل شده دشت آورد و کین

  نهاده سر اندر سر یکدگر               

چو شیران جنگی گرفته کمر

 

ناگاه از دور گرد سیاهی برخاست و کم کم سپاهیان به سرکردگی زال زر نمایان شدند و وقتی رستم پدرش را دید با یزدان گفت : به من کمک کن و زوری بده تا خودم حساب کک را برسم . نمیخواهم پدر یاریم کند . پس او را بلند کرد و تا پیش پای زال برد و به زمین زد و دو دستش را بست . زال شاد شد و رستم را تحسین نمود و گفت : ای پهلوان جهان و سر نامداران تو سر شیر را به دام آوردی . کاری کردی که گرشاسپ و نریمان و سام نتوانستند انجام دهند . جهانی را از ستم رهانیدی سپس به کوهزاد گفت : ای دزد خیره سر بدنژاد این بیدادی بود که بر سیستان کردی ؟ از خداوند نترسیدی که مال مردم را به زور گرفتی ؟ حال ببین که چگونه اسیر این کودک شدی .     کک گفت : عمر زیادی کردم و همتایی نداشتم حال که زمانه ام سرآمد به دست پسرت اسیر شدم .      زال به زابلیان گفت : همه سپاه اوغان را بکشید . سپاهیان حمله بردند و سپاه اوغان را تارومار کردند .    شبانگاه جشن گرفتند و می نوشیدند و رامشگران مینواختند . صبحگاه گروهی از اوغان و لاچین رسیدند و از زال پوزش خواستند و زال هم آنها را بخشید و سپس به دژ رفت و در هر کنجی گنجی از در و یاقوت و لعل و گهر و کلاه و قبا و کمر دید و کنیزان زیبا و غلامان چینی یافت .      دژ را خالی کردند و سپس آن را خراب نمودند . کک از ناراحتی خاک بر سرش ریخت .    وقتی به سیستان برگشتند و به درگاه منوچهر رفتند و کک و بهزاد و همه دزدان را به همراه غنائم تحویل دادند و منوچهر شاد شد .

که در عهد من رستم نوجوان                  

ز مادر بزاد و بشد پهلوان

در همه شهرها جشن به راه افتاد و منوچهر بر تخت نشست و همه بزرگان جمع شده بودند . تهمتن سوی منوچهر آمد و تعظیم کرد . منوچهر رویش را بوسید و او را بر تخت زر نشاند سپس شهریار دستور داد که کک و بهزاد را به دار بیاویزند و تا سه ماه اجسادشان را پایین نیاوردند تا عبرت دیگران شود .

شاه به رستم قبایی از زر و طوق زرین و تاج و کمربند داد و همه دشت را به او سپرد و به رستم گفت : جنگجویی چون تو در جهان نیست . من از دست زال ناراحت بودم که داماد مهراب شد ولی وجود تو دلم را شاد کرد .

زال نامه ای به سام نوشت و شرح پهلوانی رستم را تعریف کرد . سام شگفت زده شد و جشن به پا کرد و هوس کرد که به دیدن رستم برود پس به سوی سیستان رفت و زال به همراه رستم به پیشوازش رفتند . رستم بر دستش بوسه زد و سام بر او آفرین کرد و یکماه با آنها بود و بعد به سوی گرگساران رفت .

در پند بیوفایی جهان

در این قسمت فردوسی از بیوفایی جهان و از درد پیری و بر شکایت می کند و بر     علی (ع) و محمد (ص) درود میفرستد و بعد هم به مدح شاه محمود غزنوی میپردازد .

نظرات 60 + ارسال نظر
امیرحسین جمعه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 08:00 ق.ظ http://www.bayad-goft.blogfa.com

دل بسته ام به خط و به آن خال ... بگذریم
آهو ندیده ای و به هر حال ... بگذریم

یک شهر عاشقت شده ، بانو چه کرده ای؟
مردم برای چشم تو جنجال ... بگذریم

دلتنگ آسمان تو هستم مرا ببخش!
شاهینم و شکسته پر و بال ... بگذریم

جز سرپناه عشق تو جایی ندارم و ...
می ترسم اینکه قلب تو اشغال ... بگذریم

ای گل! خیال وصل تو در خواب هم نشد
ریحانی و به بوی تو از حال ... بگذریم

" ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم "
من دلخوشم به خواجه و این فال ... بگذریم

از خود بگویم؟ از تو چه پنهان که مدتی ست
این شاعر شکسته ی بدحال ... بگذریم

یوسف که نیستم به سلامت گذر کنم
یک شاعرم که داخل گودال ... بگذریم

می خواستم که عقده ی دل وا کنم ، ولی
امشب به احترام غمت لال ... بگذریم

این وعده های پوچ به جایی نمی رسند
امسال هم مطابق هر سال ... بگذریم

حامد نصیری

nooshin جمعه 5 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 10:27 ق.ظ http://khanoomkhone.blogfa.com

آرتیاس شنبه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 12:15 ب.ظ http://artiyas1986.mihanblog.com

فریناز جان یه سول واسم پیش اومده
میگن مازندران زمان رستم یه جایی در شمال هند بوده و مازندران کنونی که من هم از اونجام در باستان دارای اسم دیگه ای بوده و به خاطر شباهت توصیفی با گفته های شاهنامه بهش مازندران گفتند وقتی این داستان و خوندم دوباره اون سوال برام مطرح شد که ایا منظور فردوسی از مازندران همین مازندران خودمونه یا مازندران شمال هند
خوشحال میشم نظر شمارو هم بدونم

در این باره بین محققان بحث هست.
-‌ این حقیقت که مازندرانی که کی‌کاووس به آن‌جا رفته و گرفتار شده و سپس رستم به آن‌جا لشکر کشیده و او را باز آورده است، مازندران کنونی نیست، در برخی از نوشته‌های کهن فارسی و تازی یاد شده است. در «تاریخ تبرستان»، که در سال ٦١٣ مهی نوشته شده، چنین آمده است:«مازندران به حد مغرب است». در «زین‌الاخبار» گردیزی، که پیرامون سال‌های ٤٤٢- ٤٤٣ مهی نوشته شده است، در گزارش پادشاهی کی‌کاووس چنین آمده است:«خبر رستم دستان به ایشان رسید. رستم با ١٢ هزار مرد مسلح تمام از سیستان برفتند و بیابان بگذاشتند و از راه دریا به مازندران آمدند که او را یمن گویند». در «احیا‌الملوک» از ملک‌ شاه‌حسین سیستانی، که در نیمه‌ی نخستین سده‌ی یازدهم مهی نوشته شده، چنین آمده است:«رفتن کاووس به مازندران و گرفتار شدن او و پهلوانان ایران، از آن مشهورتر است که محتاج بیان باشد. این مازندران که مشهور شده، نه این است. بلکه مازندران ناحیه‌ای است در بلاد شام».
-‌ در دیباچه‌ی شاهنامه‌ی ابومنصوری، که در سال ٣٤٦ مهی نوشته شده، چنین آمده است: «و آفتاب برآمدن را باختر خواندند و فرو شدن را خاور خواندند و شام و یمن را مازندران خواندند و مصر گویند از مازندران است»
-‌ کاربرد مازندران به معنی تبرستان، از سده‌ی پنجم آغاز شد و رفته رفته روایی یافت. بسیارند سرایندگان و نویسندگانی که در سده‌ی ششم مهی آن را به این معنی آورده‌اند. همانند: خاقانی، امیرمعزی، سنایی، ظهیر فاریابی و دیگران. به‌کار بردن مازندران به معنی تبرستان دو نتیجه دارد: نخست آن‌که برخی میان آن دو فرقی پذیرفتند؛ یا آن را دو سرزمین پنداشتند. و دوم آن‌که رفته رفته تبرستان فراموش شد و مازندران جای آن را گرفت. چنان‌که اکنون جز تاریخ‌دانان و شناسندگان و آموزندگان فرهنگ ایران، کسی تبرستان را نمی‌شناسد.

..... سه‌شنبه 9 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 11:00 ب.ظ

سفارش خدا به ایرانیان دم در بهشت:

نظافت را رعایت کنید،

شاخه درختان را نشکنید،

حوری دیگران را تور نکنید،

با ایوب زیاد شوخی نکنید،

به جهنم میوه و حوری قاچاق نکنید،

حیوانات نوح را شکار نکنید،

با فرشتگان شوخی دستی نکنید،

در بهشت نهر شراب هست لطفأ ودکا و ویسکی قاچاقی نیارید،

در رودهای شیر و عسل نشاشید،

با عصای موسی ور نروید،

در ضمن در بهشت مصرف قلیان و حشیش ممنوع است،

و در آخر یوسف بچه خوشکل نیست پیامبره، کاری بهش نداشته باشید...

ارتیاس چهارشنبه 10 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 04:37 ب.ظ http://artiyas1986.mihanblog.com/

درود بر شما فریناز گرامی و سپاس از نظر کامل و دقیقتون پاینده و پیروز باشید

سپاس

ذبیح الله ارژنگ افضلی چهارشنبه 27 خرداد‌ماه سال 1394 ساعت 06:28 ب.ظ

فکر کنم کک کهزاد در شهر فراه افغانستان است

امکان داره . چون تمام این وقایع فقط در ایران کنونی نبوده بلکه در کشورهای پارسی گوی اطراف هم بوده است

سمیرا حدادی سه‌شنبه 30 تیر‌ماه سال 1394 ساعت 07:26 ق.ظ

مرسی از زحمتی که کشیدید. بچه های ما در خارج از ایران از شنیدن داستانهای زیبای شاهنامه که شما جمع اوری کردید شبها به خواب میرن :)

درود دوست گرامی
ممنون از همراهی شما گرامیان.
خوشحالم که برایتان مفید بود.

بهنام پنج‌شنبه 12 اسفند‌ماه سال 1395 ساعت 09:56 ب.ظ

سلام خوب بود ولی حیف که افسانه سراست.

درود
فردوسی بزرگترین حماسه سراست و شاهنامه ترکیبی از افسانه و تاریخ است.
چرا حیف؟!!!

حسام چهارشنبه 14 اسفند‌ماه سال 1398 ساعت 10:16 ق.ظ

فوق العاده بود..چقدر لذت بردم اونم تو این روزهای پر التهاب..فردوسی سرا درست روبروی خونمونه..اما اکثر اوقات کسی داخلش نیست..ساختمان کوچیک و محقری رو اختصاص دادن بهش متاسفانه

اوغان کندهاری شنبه 8 آذر‌ماه سال 1399 ساعت 08:52 ب.ظ

چه داستان یک طرفه ی نکنه فردوسی هم نژاد پرست بود؟

درود
متوجه نشدم. کجای داستان به نژادپرستی اشاره داشت؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد