ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
خشم کسری از بوذرجمهر
روزی کسری برای شکار با بوذرجمهر و همراهان راهی مرغزار شد و
در میانه راه برای استراحت توقف کرد و به همراه یکی از خوبرویان استراحت نمود . همیشه بر بازوی شاه بازوبندی پرگهر قرار داشت که در آن هنگام بازوبند از دستش افتاد . کلاغی پرید و گوهرهای بازوبند را خورد و رفت . بوذرجمهر صحنه را دید و از ناراحتی لب به دندان گزید . وقتی شاه بیدار شد و بازوبند را ندید ، فکر کرد که بوذرجمهر در خواب بازوبند را برداشته است. بوذرجمهر از شاه رنجید اما چیزی نگفت . وقتی به قصر رسید شاه دستور داد که او را در قصرش زندانی کنند . بوذرجمهر فامیلی دلیر و جوان داشت که خدمتگزار شاه بود .روزی از او پرسید : شاه با تو چگونه است ؟ وی گفت : امروز آنچنان نگاهی به من کرد که فکر کردم روزگارم سرآمده است و هنگام آب ریختن بر دستش به من درشتی کرد .بوذرجمهر گفت : اینبار متعادل آب بریز نه سریع و نه آرام. خدمتگزار شاه چنین کرد .شاه پرسید : چه کسی این را به تو یاد داد؟ او گفت : بوذرجمهر . شاه گفت : برو و به او بگو چرا آبروی خود را بردی ؟ خدمتگزار نزد بوذرجمهر آمد و پیام شاه را داد . بوذرجمهر گفت : جای من از جای شاه خیلی بهتر است . وقتی خدمتگزار جواب برای شاه برد ، او خشمگین شد و دستور داد که بوذرجمهر را در چاه تاریک به بند کشند . روزی دیگر باز هم شاه از خدمتگزار حال بوذرجمهر را پرسید و او هم نزد بوذرجمهر رفت و حالش را جویا شد . پاسخ داد :روزگار من آسانتر از روزگار شاه است . فرستاده پاسخ را به نزد شاه برد . شاه عصبانی شد و دستور داد تا او را در تنوری تنگ و پر از پیکان و میخ قرار دهند .چندی بعد شاه دوباره گفت : حالا ببین حالش چطور است ؟ بوذرجمهر پاسخ داد : روزم بهتر از روز نوشیروان است . شاه دستور داد دژخیم را به سراغش بفرستند و بگویند اگر لجبازی کنی به این دژخیم دستور میدهم تو را از گردش روزگار راحت کند . بوذرجمهر گفت : نیک و بد بالاخره به پایان میرسد چه با گنج و تخت باشی چه با رنج و سختی ، بالاخره باید از این جهان رفت . از سختی دل کندن راحت است و تاجداران باید بتوانند از این جهان دل بکنند . فرستادگان پاسخ را برای شاه بردند . شاه از بد روزگار ترسید و دستور داد تا او را به کاخش ببرند . زمانی گذشت و بوذرجمهر حالش بدتر شد و بیناییش را از دست داد .
چو با رنج گنجش برابر نبود
بفرسود از آن درد و از غم بسود
روزی قیصر نامه ای با هدایای فراوان برای شاه فرستاد به همراه صندوقی که قفلی به در آن بود . در نامه ذکر کرده بود که اگر شاه به کمک موبدانش بگوید که در این صندوق چیست ، ما خراجگزار او خواهیم ماند وگرنه دیگر باج نمیدهیم . شاه به فرستاده پاسخ داد : یک هفته در کاخ من صبر کن تا جوابت را بدهم . سپس بزرگان و فرزانگان را فراخواند اما هیچیک نتوانستند جوابی بدهند . ناچار شاه جامه و جواهرات برای بوذرجمهر فرستاد و گفت : میدانم که از ما به تو بد رسیده است و من از زبان تیز تو خشمگین شدم حالا کاری برایم پیش آمده که مهم است . قیصر صندوقی قفل شده فرستاده است و میپرسد درون آن چیست ؟ جز تو کسی نمیتواند کمکمان کند . بوذرجمهر از زندان بیرون آمد و سروتن شست و در حالیکه بیناییش را از دست داده بود از راهنمایش خواست تا هرچه می بیند به او بگوید . در راه راهنما سه زن را دید و به بوذرجمهر گزارش داد و بوذرجمهر گفت :بپرس شوهر دارند ؟ زن اول پاسخ داد هم شوهر و هم فرزند دارم . زن دوم گفت : شوهری دارم اما فرزندی ندارم و زن سوم گفت: من شوهری ندارم و نمیخواهم مردی مرا ببیند.
بالاخره نزد شاه رسیدند و شاه وقتی نابینایی او را دید غمگین شد و پوزش خواست و سپس از قیصر و صندوقچه گفت . بوذرجمهر گفت : جمعی از موبدان را به همراه فرستاده قیصر جمع کن و صندوقچه را هم آنجا قرار بده تا بگویم در صندوق چیست . اگرچه نابینایم اما چشم دلم روشن است ، شاه نیز شاد شد و چنین کرد. بوذرجمهر پس از سپاس از یزدان گفت : سه در درخشان در صندوق است یکی صیقل خورده است و یکی نیمه صیقلی است و سومی دست نخورده است . در صندوق را گشودند و سه در را یافتند . شاه چشمانش پر از اشک شد و دهانش را پر از در کرد اما به سختی از کاری که با بوذرجمهر کرده بود ناراحت بود . بوذرجمهر گفت : این تقدیر بود و پشیمانی سودی ندارد .
چو آید بد و نیک رای سپهر
چه شاه و چه موبد چه بوذرجمهر
دست عشق از دامن دل دور باد
میتوان آیا به دل دستور داد؟
میتوان آیا به دریا حکم کرد
که دلت را یادی از ساحل مباد؟
موج را آیا توان فرمود: ایست!
باد را فرمود: باید ایستاد؟
آنکه دستور زبان عشق را
بیگزاره در نهاد ما نهاد
خوب میدانست تیغ تیز را
در کف مستی نمیبایست داد
در دنیای من
فقط یک نفر لبخند مرا خواست
او (عکاس) بود که آن هم (پولش) را گرفت
بریز باده که ساقی لبالب از دردم
میان آتش قهرت شبانه میگردم
من از شب و غم هجران نمی کنم شکوه
خمار باشم اگر وصله تو ام هر دم
هزار لعنت و نفرین بر آسمان و زمین
سبو چرا شکنید هان ؟ مگر گنه کردم ؟
مرا بهشت و جهنم نشاید آزادم
هزار جرعه بنوشم ولی چنین سردم
بریز باده که ساقی به این سیه بازار
منم شکسته ام و عالمی غم آوردم
ممنون فریناز عزیز به خاطر کامنتت و شعر خیلی قشنگت
سپاس
گاهی زمانه فرصت یادکردن دوستان را از ما میگیرد ؛ اما مهرشان را هرگز !!!!!!
در صفحه ی شطرنج زندگیم تمام مهره هایم مات مهربانیت شد و من با اسب سفید قلبم به سوی تو تاختم تا بگویم شاه دلم دوستت دارم .
در باغی رها شده بودم.
نوری بیرنگ و سبک بر من می وزید.
آیا من خود بدین باغ آمده بودم
و یا باغ اطراف مرا پر کرده بود؟
هوای باغ از من می گذشت
و شاخ و برگش در وجودم می لغزید.
آیا این باغ
سایه روحی نبود
که لحظه ای بر مرداب زندگی خم شده بود؟
ناگهان صدایی باغ را در خود جای داد،
صدایی که به هیچ شباهت داشت.
گویی عطری خودش را در آیینه تماشا می کرد.
همیشه از روزنه ای ناپیدا
این صدا در تاریکی زندگی ام رها شده بود.
سرچشمه صدا گم بود:
من ناگاه آمده بودم.
خستگی در من نبود:
راهی پیموده نشد.
آیا پیش از این زندگی ام فضایی دیگر داشت؟
ناگهان رنگی دمید:
پیکری روی علف ها افتاده بود.
انسانی که شباهت دوری با خود داشت.
باغ در ته چشمانش بود
و جا پای صدا همراه تپش هایش.
زندگی اش آهسته بود.
وجودش بیخبری شفافم را آشفته بود.
وزشی برخاست
دریچه ای بر خیرگی ام گشود:
روشنی تندی به باغ آمد.
باغ می پژمرد
و من به درون دریچه رها می شدم.
نوری به زمین فرود آمد:
دو جاپا بر شنهای بیابان دیدم.
از کجا آمده بود؟
به کجا می رفت؟
تنها دو جاپا دیده می شد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
ناگهان جاپاها براه افتادند.
روشنی همراهشان میخزید.
جاپاها گم شدند،
خود را از روبرو تماشا کردم:
گودالی از مرگ پر شده بود.
و من در مرده خود براه افتادم.
صدای پایم را از راه دوری میشنیدم،
شاید از بیابانی میگذشتم.
انتظاری گمشده با من بود.
ناگهان نوری در مردهام فرود آمد
و من در اضطرابی زنده شدم:
دو جاپا هستیام را پر کرد.
از کجا آمده بود؟
به کجا میرفت؟
تنها دو جاپا دیده میشد.
شاید خطایی پا به زمین نهاده بود.
در تاریکی بی آغاز و پایان
دری در روشنی انتظارم رویید.
خودم را در پس در تنها نهادم
و به درون رفتم:
اتاقی بی روزن تهی نگاهم را پر کرد.
سایه ای در من فرود آمد
و همه شباهتم را در ناشناسی خود گم کرد.
پس من کجا بودم؟
شاید زندگی ام در جای گمشده ای نوسان داشت
و من انعکاسی بودم
که بیخودانه همه خلوت ها را بهم می زد
در پایان همه رویاها در سایه بهتی فرو می رفت.
من در پس در تنها مانده بودم.
همیشه خودم را در پس یک در تنها دیده ام.
گویی وجودم در پای این در جا مانده بود،
در گنگی آن ریشه داشت.
آیا زندگی ام صدایی بی پاسخ نبود؟
در اتاق بی روزن انعکاسی سرگردان بود
و من در تاریکی خوابم برده بود.
در ته خوابم خودم را پیدا کردم
و این هشیاری خلوت خوابم را آلود.
آیا این هشیاری خطای تازه من بود؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
فکری در پس در تنها مانده بودم.
پس من کجا بودم؟
حس کردم جایی به بیداری می رسم.
همه وجودم را در روشنی این بیداری تماشا کردم:
آیا من سایه گمشده خطایی نبودم؟
در اتاق بی روزن
انعکاسی نوسان داشت.
پس من کجا بودم؟
در تاریکی بی آغاز و پایان
بهتی در پس در تنها مانده بودم.
سلام فریناز جون
سرما تو شهرمان بیداد میکنه از همه شهرها سردتر شده
باز هم خدا رو شکر کنین که مثل ما هوای آلوده تو ریه هاتون نمیره.
اینجا مدارس به خاطر آلودگی هوا تعطیله.
البته اینجا هم هوا سرمای گزنده ای داره اما متاسفانه بارش نداریم.
من هرکاری کردم توی وبلاگت نتونستم بیام.
سلام
وبلاگ قشنگی دارین
بوذرجمهر همان بوذرجمهری هستش که در قائن خراسان جنوبی مقبره ش هست؟
ممنون از شما.
نه دوست گرامی. حکیم بوذرجمهر قاینی سیاستمدار،ادیب، عارف و شاعر اواخر قرن چهارم و اوایل قرن پنجم هجری قمری است که در دربار سلطان مسعود غزنوی خدمت می کرده است.
اما بوذرجمهر شاهنامه قدمتش زیاد است و وزیر نوشیروان بود.
سلین عزیزم خوبی؟
سلام . مرسی
من به بی سامانی،
باد را می مانم .
من به سرگردانی،
ابر را می مانم.
من به آراستگی خندیدم .
من ژولیده به آراستگی خندیدم .
- سنگ طفلی، اما،
خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت .
قصه بی سر و سامانی من،
باد با برگ درختان می گفت .
باد با من می گفت :
« چه تهی دستی، مَرد!
ابرباورمیکرد.
من در آیینه رخ خود دیدم
وبه تو حق دادم.
آه می بینم، می بینم
تو به اندازه تنهایی من خوشبختی
من به اندازه زیبایی تو غمگینم
تو این عروسکا چرا ماچ نداره
درود صبح عالی بخیر
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند
دعای نیم شبی دفع صد بلا بکند
طبیب عشق مسیحا دم است و مشفق
چو درد در تو نبیند که را دوا بکند
عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند
هرآنکه خدمت جام جهان نما بکند
تو با خدای خود انداز کار دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا
ز بخت خفته ملولم بود که بیداری
بوقت فاتحه ی صبح یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی بزلف یار نبرد
مگر دلالت این دولتش صبا بکند
فاش میگویم و از گفته خود دلشادم بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم
طایر گلشن قدسم چه دهم شرح فراق که در این دامگه حادثه چون افتادم
من ملک بودم و فردوس برین جایم بود آدم آورد در ایـن دیـر خـراب آبادم
سایهی طوبی و دلجویی حور و لب حوض به هوای سر کوی تو برفت از یادم
نیست بر لوح دلم جز الف قامت یار چه کنم حرف دگر یاد نداد استادم
کوکب بـخت مـرا هیچ منجـم نشناخـت یا رب از مادر گیتی به چه طالع زادم
تا شدم حلقه به گوش در میخانه عشق هـردم آید غـمی از نو به مبارکبادم
گر خورد خون دلم مردمک دیده سزاست کـه چـرا دل به جگرگوشه مردم دادم
پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک ور نه این سیـل دمادم ببـرد بنیادم
درود فریناز عزیزم
خوبید؟
ببخشید که دیر اومدم.
یک مسافرت تقریبا ناخواسته ای پیش اومد بود برام و وقت نکردم پیش شما بیام.
شب زیبایی داشته باشی عزیزم.[گل]
سپاس
انگشت زخمتان را
از میان صدایم بیرون ببرید
تا اره ماهی ها را صدا کنم و شاهرگ زمین را بزنند...
تو برو پیچک من ، فکر تنهایی این قلب مرا هیچ مکن ، رو پیشانی من چیزی نیست ، غیر یک قصه پر از بی کسی و تنهایی
وسعت درد فقط سهم من است ، باز هم قسمت غم ها شده ام ، دگر آیینه ز من با خبر است ، که اسیر شب یلدا شده ام ، من که بی تاب شقایق بودم ، همدم سردی یخ ها شده ام ، کاش چشمان مرا خاک کنید ، تا نبینم که چه تنها شده ام
<p align="center"><p align="center"><a href="http://birabt2.blogfa.com/" target="_blank"><img border="0" src="http://www.upload7.ir/images/89384190331058679591.gif " width="147" height="220" alt="www.webmaryam.blogfa.com "></a></p>
گذاشتم.
سلام لوگوت و گذاشتم تو وبم و منتظرم لوگوم و بذاری
ممنون
برای بعضی درد ها نه میتوان گریه کرد نه میتوان فریاد زد
برای بعضی دردها فقط میتوان نگاه کرد و بی صدا شکست
گاهی
گاهی برو گاهی بمان
گاهی بخند گاهی گریه کن
گاهی حرف بزن گاهی فریاد بزن
گاهی قدم بزن گاهی سکوت کن
گاهی رها شو گاهی ببخش
گاهی اعتماد کن گاهی فراموش کن
گاهی زندگی کن گاهی باور کن
گاهی بزرگ باش گاهی کوچک باش
گاهی چتر باش گاهی باران باش
گاهی دریا گاهی برکه
گاهی همه چیز گاهی هیچ چیز
اما همیشه و همیشه “انـــســـان” باش …
.
دلم ، یک مزرعه مى خواهد
یک “تو”
یک “من”
و گندم زارى طلایى رنگ
که هوایش آکنده با عطر نفسهاى تو باشد . . .
برای کودکان سوگند باید خورد
که روزی موج می زد ، بال می گسترد چون دریا ، اینجا درخت
مبارک دم نسیمی بود و پروازی و آوازی
فشانده گیسوان رودی
گشوده بازوان دشتی
خروش آب بود و های و هوی گله
غوغای جوانانی که شاد و خوش
می افکندند رخت اینجا
سلام گرم مشتی مردمان نیک بخت اینجا
صفای خاطری ، عشق و امیدی بود
ترنم شیرین عزیزم برگ بیدی بود
گل گندم گل گندم نگاه دختر مردم
چه پیش آمد ؟؟؟
چه پیش آمد که آن گل های خوبی ناگهان پژمرد ؟
محبت را و رحمت را مگر دستی شبی دزدید و با خود برد ؟
کجا باور کنند آن روزگاران را
برای کودکان سوگند باید خورد
دگر در خواب باید دید پرواز پری وار پرستو را
کجا اما تواند خفت این گم کرده ره در جنگل آهن
کجا آیا تواند ناله داد از کدامین دوست یا دشمن ؟
سپاس خواهر زاده
نشانی خانه خویش را گم کرده ایم
لطف بنفشه را می دانیم
اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی کنیم
ما نمی دانیم
شاید در کنار بنفشه
دشنه ای را به خاک سپرده باشند
باید گریست
باید خاموش و تار
به پایان هفته خیره شد
شاید باران
ما
من و تو
چتر را در یک روز بارانی
در یک مغازه که به تماشای
گلهای مصنوعی
رفته بودیم
گم کردیم
اگر نمی خواهی بر تیره بختی من گواهی دهی
خواهش دارم روبه روی من نمان، عبور کن،
کوچه را طی کن و در انتهای کوچه محو شو،
همان گونه که آدم های خوشبخت محو می شوند
زمانی
با تکه ای نان سیر می شدم
و با لبخندی
به خانه می رفتم
اتوبوس های انبوه از مسافر را
دوست داشتم
انتظار نداشتم
کسی به من در آفتاب
صندلی تعارف کند،
در انتظار گل سرخی بودم
درود
میشه بگی چه کارا کردی که نظراتت اینقدر زیادن
کار خاصی نمیکنم.
بعضی دوستان هر روز لطف میکنن سر میزنن.
پستها رو هم هفته به هفته عوض می کنم.
سلام
با نوشته ای در دو وبلاگ تمدن غنی پارسیان(parsdoost2) و تمدن پارسیان(parsdoost) اپمممممممم[لبخند][لبخند]
بیا منتظرم[چشمک]
چشم
سلام..شما لینک شدید با همون نامی که درخواست کرده بودید.
سپاس
لینکی گلم
البته منظورم تو وب جدیدم بود
درود دوست گرامی من
به خوانش تازه ای مهمانید...53
خدمت میرسم.